پرتو

در عین نوسان در تکامل.از روزنه به پرتو، شاید روزی هم سپیده..

پرتو

در عین نوسان در تکامل.از روزنه به پرتو، شاید روزی هم سپیده..

سلام خوش آمدید

پرده رو می‌زنم کنار. نگاهم می‌افته به یاس‌های امین‌الدوله حیاط که چون هرس نشده بودن الان چسبیدن به پنجره اتاقم. همون یاسایی که هرسال همین وقتای بهار روز به روز منتظرم باز بشن و با عطرشون برم توی یه دنیای دیگه. یه لحظه جا می‌خورم ازینکه امسال چقد دیر حس کردم اومدن بهارو. شاید همین شاخه اگه به زور نمی‌اومد پشت پنجره، مثل قبل نگاهم به شکوفه‌ها نمی‌افتاد. توی گوشیم پیام دوستم رو نگاه می‌کنم. بازهم یک تکه از خانه سبز:

 

بسم الله الرحمن الرحیم

یا مقلب‌القلوب و الابصار

یا مدبر اللیل و النهار

یا محول الحول و الاحوال

حول حالنا الی احسن الاحال

 

و ما را به حالی سبز

و همیشه سبز

برگردان..

 

 

با اینکه ته دلم می‌خوام بگم ینی چی می‌شه، همون موقع یاد حدیث قدسی می‌افتم که می‌گفت به خدای خود خوش‌گمان باش، چرا که من در گرو گمان بنده‌ام هستم و مطابق گمان بنده‌ام با او رفتار می‌کنم. فکرم رو جمع می‌کنم. سعی می‌کنم روی همین لحظه تمرکز کنم. روی همین شکوفه‌های یاس پشت پنجره. فارغ از اضطراب فردایی که کمیت و کیفیتش دستم نیست. همه‌چیز رو می‌سپرم دست خالق همین یاس‌های بهشتی که انتظار شکفتنش رو دارم..

 

پ.ن: وَ نُرِیدُ أَن نَّمُنَّ عَلَی الَّذِینَ اسْتُضْعِفُوا فِی الْأَرْضِ وَ نَجْعَلَهُمْ أَئِمَّةً وَ نَجْعَلَهُمُ الْوَارِثِینَ

 

 

 


- رضا صباحی: این چیزی رو که من می‌خوام بگم.. ینی بگم اون‌چه که در زندگی این زوج جوان، ببخشید.. شما چند سالتونه؟
- آقا: ۲۵ سال.
- رضا صباحی: شما چند سالتونه؟
- خانم: ۲۰ سال.
- رضا صباحی: جناب قاضی.. اون‌چه که در زوج‌های جوان، چه در سنین پایین‌تر چه بالاتر، فرقی نمی‌کنه، مهمه، رنگ روح زندگیه. رنگ روح کی و چی نه! که به عقیده من اونا هم ترسناک نیستن. که به عقیده من رنگ روح زندگی شامل کی و چی هم می‌شه. شامل همه‌چی می‌شه. همه آدم‌ها. و همه چیزهایی که اطرافمون هستن. حتی حیوانات و موجوداتی که به چشم دیده نمی‌شن. شامل زندگی اونا هم می‌شه.گاه رنگ روح زندگی کاملا عوض می‌شه. ببخشید رنگ روح زندگی شما چیه؟
- آقا: ببخشید؟
- رضا صباحی: عرض کردم رنگ روح زندگی شما چیه؟
- وکیل: جناب قاضی من اعتراض دارم!
- رضا صباحی: منم اعتراض دارم!
- قاضی: از حضورتون خواهش می‌کنم اجازه بدین صحبتاشونو ادامه بدن. به نظر صحبتای خوبی میاد. بفرمایید ادامه بدید.
- رضا صباحی: منم اعتراض دارم قربان..
اعتراض دارم به رنگ سرخ که سوزاننده ست.
به آبی که سرده.
به زرد که رنگ جدائیه.
و هر رنگی که رنگ روح زندگی توش نیست.
چون به عقیده شخص من آقای رئیس..
رنگ روح زندگی سبزه! فقط سبز.

 


بعد از مدتی چمبره زدن روی کتاب جالب و عجیب «سوکورو تازاکی بی‌رنگ و سال‌های زیارتش» پسِ ذهنم درگیرم که یعنی رنگ من چیست. منی که عاشق تک‌تک رنگ‌های پالت نقاشی‌ام هستم و معتقدم با همه‌ی رنگ‌ها و با ترکیب‌سازی‌های درستشان می‌شود یک اثر زیبا خلق کرد، چطور می‌توانم یک رنگ را رنگ خودم ببینم. به هر رنگ فکر می‌کنم انگار هیچ حس مالکیتی ندارم. دقیقا حسی شبیه به سوکوروی طفلکی اول داستان. ولی با تمام حس بی‌رنگی‌ درونم، مثل رضا صباحی خانه سبز، رنگ سبز برایم معنی ویژه‌ای دارد. معنی زندگی، امید، ایمان، صلح، دوستی. یا حتی به قول رضا صباحی رنگ روح زندگی.  

    
گرچه که همیشه فاصله بسیار است بین آنچه هستی و آنچه می‌خواهی باشی، اما میان پاییزی‌ترین روزهای زندگیم آرزو می‌کنم من هم روزی سبزترین شکل خودم باشم.

 

پ.ن: چندروز پیش در پی یک اتفاق عجیب عکس پروفایلم پاک شد و عجیب‌تر اینکه متوجه شدم هیچ نسخه دیگری در هیچ‌جایی با این عکس خاطره‌انگیزم ندارم. گرچه که هر از دست دادنی یک تلنگری است که ترک وابستگی‌ کنم، اما این اتفاق را هم طبق عادتم به فال نیک می‌گیرم. اصلا شاید همین بی‌رنگ بودن و زیر سایه سبز بودن تصویر دقیق‌تری از من باشد.

زهرا می‌گه یه مدته مغزم فاز بازبینی فیلم‌های دهه ۸۰ رو برداشته. واقعا حس می‌کنم پیرم که اینارو حتی تو سینما دیدم. جدی جدی داریم پیر می‌شیما. انگار تازه دارم حس و حال استادام که با آهنگای قدیمی فاز داشتنو درک می‌کنم و به نظرم این خیلی سمه.
خنده‌م می‌گیره. می‌گم نه خب چرا. اینا همه خاطره‌هامونن. مگه هویتمون از همون خاطره‌هامون نیستن..؟!اتفاقا من برعکس تو، از خود پیری و نشانه‌های ظاهریش ناراحت نیستم. حتی خطوط روی صورت یا تک‌دونه‌های موهای سفیدم رو خیلی هم دوسشون دارم. اما می‌دونی یکی از مهم‌ترین ترسام از پیری چیه؟ اینکه آلزایمر بگیرم و خیلی چیزا رو یادم بره..
می‌گه دقیقا..! زندگی اون چیزی نیست که زیسته‌ایم. زندگی اون چیزیه که به یاد میاریم تا روایت کنیم.

 

 

همونقدر که خاطرات شیرین بهمون بهانه‌ی زیستن و ادامه دادن تو روزای سخت رو میده، خاطرات تلخ هم به همون اندازه می‌تونه مثل یک بیماری مزمن کشنده، باعث مرگ تدریجی یک آدم بشه. من هم مثل هر آدم دیگه‌ای مدت‌ زیادی تلاش‌های تباه نافرجامی برای فراموش کردن خاطرات تلخم کردم. اما چیزی شبیه زباله‌های غیرقابل تجزیه، که فقط تصور می‌کنیم وقتی از خونه‌ و دیدمون «دور ریخته می‌شن»، از بین رفتن، اما واقعیت اینه که تو کره خاکی برای چنین زباله‌هایی جایی به معنای «دور» وجود نداره و با تقریب خوبی می‌شه گفت از بین رفتنی هم وجود نداره. این روزها بیشتر از قبل درگیر همین فرایند بازیافت این جنس خاطراتم هستم. که همین بازیافت، خودش دستاوردهای مهمی مثل تمرین مسئولیت‌پذیری، بخشش خودم و دیگران رو داشته. درسته که دنیای بزرگسالی با تمام رنج‌ها و چالش‌هاش یه وقتایی نفس آدم رو بند میاره، ولی ارزش این جنس رشدها رو تجربه کردن داره و همچنان شاکرم که بهم فرصت زیستن داده می‌شه. 

 

به وقت عصر ۶ اکتبر، در حالی‌که با صورت ورم‌‌کرده از جراحی دندون، روی صندلی هوایپما نشسته بودم، صدای پچ‌پچ مسافرا به گوشم رسید که ظاهرا در کانال‌های خبری نوشته شده آسمان ایران کلییر شده و پروازها لغو شده. گوشیم رو درآوردم تا روی حالت پرواز بذارم که نگاهم به پیام‌هایی افتاد که پرسیده بودن پرواز شما همچنان برقراره یا نه. من که انرژی روانی پاسخگویی رو نداشتم پیام‌ها رو با یک پاسخ کوتاه جواب دادم و سریع گوشیم رو بستم و گذاشتم کنار. ناخواسته تمام تصاویری که از هواپیمای اوکراینی توی ذهنم ذخیره کرده بودم از جلوی چشمام در حال رد شدن بود. حالم شبیه کسی شده بود که یک ماجرای ترومایی رو در حال تجربه کردنه. واقعا نمی‌دونستم قراره توی آسمون پودر بشم یا چند روز دیگه با دوستان قدیمیم وسط بازار رشت در حال تماشای نبض زندگی باشم.یک لحظه چشمامو بستم و همین‌جور که زیر لب فالله خیر حافظا می‌گفتم عقل محاسبه‌گر و احتمال‌سنجم رو پس زدم و به احوالم مسلط شدم .چشمامو باز کردم و به نگاه مضطرب‌تر مادر و پدرم لبخند زدم .

خوشبختانه هر دو سفر به بهترین شکل انجام شد. اما این قاب عجیب از زندگیم رو هیچ‌وقت فراموش نخواهم کرد. تصویری از لحظه‌ای بین امید و ناامیدی، مرگ و زندگی که خیلی هم از نتیجه مطمئن نیستی. هرکس توی این لحظه راه‌حل خودشو داره اما برای من انگار هیچ ریسمانی محکم‌تر از توکل نیست که بهش چنگ بزنم. یا به عبارتی زیباتر، باور همون پیرزن رهگذر که می‌گفت گر نگه‌دار من آن‌ست که من می‌دانم، شیشه را در بغل سنگ نگه می‌دارد.

 

پ.ن۱: در طول پرواز مشغول خوندن کتاب نجات از هزارتو بودم و محتوای کتاب به طرز عجیبی با چیزی که داشتم تجربه می‌کردم خوانایی بالایی داشت. هیچ‌وقت تصور نمی‌کردم یک پرواز انقدر برام بار معنایی داشته باشه و به زندگیم عمق بده.

 

پ.ن۲: حالم شبیه همون پسربچه‌ی ۳،۴ ساله‌ی توی فرودگاه بعد از پرواز بود که عروسک خسته‌تر از خودش رو بغل کرده بود و نگاهش به تابلو اطلاعات پرواز بعدی به تقلید از باباش بود. دلم می‌خواست بزنم به شونه‌های پسرک و بگم منم همین‌طور پسرک! منم همین‌طور!

 

پرتو
طبقه بندی موضوعی