میدونی زهره..؟
طبق معمول، وسط تولد یه نفر اون وسط پیدا شد و ازم پرسیدم چه حسی داری. دلم میخواست با شیطنت و مسخرهبازی بگم: هیچ! ولی واقعا دو ساله که آخرین پیامت، یا دقیقتر بخوام بگم آخرین پیامی که به دوستات فرستادی و تبریک تولدم بود میاد جلوی چشمم.
اون روزی میاد جلوی چشمم که آخرین تولدت بود و منم بخاطر سفری که داشتم مجبور شدم از دور تولدی که برات گرفته بودیم رو دنبال کنم. یادمه با برقی توی چشمات از کلینیک و رویات واسه اونجا به بچهها میگفتی.. ولی هیچکس، حتی خودت، ذهنمون سمت این نرفت که این آخرین تولدیه که ما بودنت رو داریم جشن میگیریم و مسیر اون کلینیک قراره به سمتی بره که گره خیلیها رو باز کنه.
زهره از وقتی رفتی کنار درد نبودنت پر میشم از حسای عجیب. انگار که هنوز باورم نمیشه اون وجود پر از عشق زیر یه خروار خاکه و هنوز هم خیلی جدی فکر میکنم ما بخاطر دغدغههامون و دوری فاصله کیلومتریای که ازهم داریم نمیتونیم کنارهم باشیم. یه وقتایی هم دلم میخواد برم کانتکتت رو سرچ کنم و بهت یه پیام بدم..
خیلی برام عجیبه که با همه این تجربهها انقدر جدی به دنیای پر از احتمالات بها میدیم و براش تلاش میکنیم ولی انگار گاهی هم از قطعیترین اتفاق زندگیمون غافل میشیم.
پ.ن: یه وقتایی خیلی سخته استفاده از کلمهی «آخرین». انگار که با هربار نوشتنش تمام جونم بالا میاد..
- ۰ نظر
- ۳۱ خرداد ۰۳ ، ۱۳:۱۵