پرتو

در عین نوسان در تکامل.از روزنه به پرتو، شاید روزی هم سپیده..

پرتو

در عین نوسان در تکامل.از روزنه به پرتو، شاید روزی هم سپیده..

سلام خوش آمدید

۴ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «بی عدالتی» ثبت شده است

هروقت حرف از جبران می‌شه احساس خفگی می‌کنم. حتی وقتی آیات مرتبط با توبه رو می‌خونم جدای از تحیر از وجوه رحمانی حضرت حق، حس می‌کنم خود خدا هم از روی اشراف به میزان سختی و سنگینی روانی فعل جبران کردن، راه توبه رو انقدر برای بنده‌هاش آسون گذاشته. این مدت دوستان نزدیکی که متوجه کمرنگ شدن حضورم شده بودن، بهم حس همدلی و حمایتی غیرمنتطره‌ای رو دادن که از شرمی که بهم عارض شده زبانم قاصره. اینجا می‌نویسم که یادم نره این محبت‌ها رو روزی باید به بهترین شکل جبران کنم و کار سختی در پیش دارم.

 

 

پ.ن: ما آدم‌ها عجب موجودات عجیبی هستیم. جاداره یه متن مفصل جداگانه از آدم‌های دوسر طیف خیر و شر در به کارگیری هوش و خلاقیت بنویسم. 

پیش از آن‌که واپسین نفس را برآرم
پیش از آن‌که پرده فرو افتد
پیش از پژمردن آخرین گل
برآنم که زندگی کنم
برآنم که عشق بورزم
برآنم که باشم
در این جهان ظلمانی
در این روزگار سرشار از فجایع
در این دنیای پر از کینه
نزد کسانی که نیازمند من‌اند
کسانی که نیازمند ایشانم
کسانی که ستایش انگیزند
تا دریابم
شگفتی کنم
بازشناسم
که‌ام؟
که می‌توانم باشم
که می‌خواهم باشم؟
تا روزها بی‌ثمر نماند
ساعت‌ها جان یابد
لحظه‌ها گران‌بار شود
هنگامی که می‌خندم
هنگامی که می‌گریم
هنگامی که لب فرو می‌بندم
در سفرم به سوی تو
به سوی خود
به سوی خدا
که راهی‌ست ناشناخته
پُر خار
ناهموار
راهی که باری در آن گام می‌گذارم
که قدم نهاده‌ام
و سر بازگشت ندارم
بی‌آن‌که دیده باشم شکوفایی گل‌ها را
بی‌آن‌که شنیده باشم خروش رودها را
بی‌آن‌که به شگفت درآیم از زیبایی حیات
اکنون مرگ می‌تواند فراز آید
اکنون می‌توانم به راه افتم
اکنون می‌توانم بگویم که زندگی کرده‌ام

 

مارگوت بیکل - ترجمه احمد شاملو

 

 

گرچه در عصرحاضر، کم نیستند کسانی که از «شعر» به عنوان «مشتی مُهمل» یاد می‌کنند، اما در دنیای ذهن من، شعر، به همان معنای ریشه‌ای خود، برخاسته از فهم و درک و شعوری است که لزومی هم بر مقفی و موزون بودنش نیست. مثلا کسی که شعر بالا را سراییده هرگز به عنوان یک «شاعر» در وطن خود شناخته شده نبوده. اما به دید من، عبارت به عبارت آن برخاسته از فهم و درک عمیق و دقیقی از زندگی‌ست. مثل همیشه من هم مثل سهراب معتقدم در دنیای اصیل ما، حتما شاعران وارثان آب و خرد و روشنی‌اند.

 

 

 

‌می‌آیم بنویسم که سال ۹۹ سخت‌ترین سال زندگی‌ام بود، یکباره یادم می‌افتد این جمله‌ی تکراری، یا بهتر بگویم این روضه‌ی تکراری، در آغاز سال معمولا به صورتمان کوبیده می‌شد. اما من، در وسط‌ترین روزهای سال اینجا ثبتش می‌کنم. نه این‌که ابتدای ۱۴۰۰ نمی‌دانستم چه سال عجیبی را طی کردم. نه این‌که ندانم برایم سالی بود که در آن رخت عزا را با رخت عزا به در کردم (با اندکی اغراق). بلکه سنگینی روز‌هایش به قدری بود که با پریدن از یک‌سال به سال دیگر، آن هم به فاصله‌ی یک روز این امکان را به من نمی‌داد که حتی به طور لفظی بگویم دلم گنجایش دگرگونی دارد و پرونده آن را در دلم هرچقدر تلخ، مختومه بدانم.

چند ماهی به خودم فرصت دادم که هرچه می‌توانم به دور از اکثریت آدم‌های زندگی‌ام سوگواری کنم. چرا که نه دیگر علاقه به شکایت دارم و نه حال خوبی پس از بیان گلایه‌ها حتی در قالب دردودل دارم. به خودم وعده دادم روزی که توانستم ظرف وجودم را در خلال این غم‌ها بزرگ‌تر کنم برای آدم‌های زندگی‌ام به جای شکایت، حکایت کنم. حکایت می‌کنم که دنیا هرچقدر ظالمانه باشد و شما هرچقدر خالصانه بخاطر باوری زندگی کنید، در نهایت کسی هست که ناظر است و حق مطلق. کسی هست که در تاریک‌ترین و ندیدنی‌ترین نقطه زندگی دست رحمتش را به سوی شما دراز می‌کند. نه آن‌که تصور کنم همچون فیلم‌های به آب‌بسته شده در بهترین شکل ممکن قصه‌ها پایان می‌یابند، اما به این باور رسیدم به این تلخی و این ستم و سیاهی هم پایان نمی‌یابد. حداقل زندگی به من این‌چنین آموخته..

حالا مهلتی که به خودم داده بودم رو به پایان است. گرچه هنوز زخم آن روزهای ظالمانه روی قلبم تازه و دردآلود است اما می‌دانم زمانی این درد التیام پیدا خواهد کرد که خودم دستانم را روی زانوان سست شده‌ام بگذارم و به توصیه توران خانم این غم را به کاری مهم تبدیلش کنم. چرا که خودش هم گفته بود:«ان الله لایغیر ما بقوم حتی یغیروا ما بانفسهم..». به قول عزیزی او از ده قدم، قرار است قدم مهم دهم را برایت بردارد. نه قدمش سهم توست..

 

 

امروز بعد از مدت‌ها اینجا می‌نویسم که به یاری صاحب این روز اولین قدم را برداشتم. دلم روشن است که روزهایی هم خواهند رسید که قدم‌های بعدی را هم بردارم و پس از عبور از رنج این روزها، این‌جا حکایت بنویسم. بنویسم که در دل آتش رفتیم و نسوختیم. بنویسم بالای دار رفتیم و زنده ماندیم. بنویسم از آدم‌ها. قصه‌ها. خاطره‌ها. اشک‌ها و لبخند‌ها. مردها و نامردها. ظالم‌ها و مظلوم‌ها..

دِ بیچاره اینجا ایرانه… هر چقدر بیشتر زحمت بکشی؛ بیشتر میزنن توی سرت… بیشتر دل می سوزنی؛ بیشتر بهت انگ می زنند… آسه میرم آسه میام؛ با هیچ کسی کاری ندارم؛ دل به هیچ چیزی نمی بندم. جز پول. آره پول…! تو این مملکت بلبشو، اونقدر راه هست که بخوای پول خوب در بیاری. هیچکس هم ازت نمی پرسه از کجا آوردی! آخه اینجا کشور خرید و فروشه. وزیر رو می خرن… وکیل رو می خرن… نماینده مجلس رو می خرن… فکر روشنفکر رو می خرن… قلم نویسنده رو می خرن…

 

نفوذی-احمد کاوری

 

پ.ن:بغض رو نباید خفه کرد. باید بذاری یه باز ضعیفت کنه که مثه واکسن دفعه های بعد بدنت اونو بشناسه و خوددرمانی رو شروع کنه برات..

پرتو
طبقه بندی موضوعی