با عجله سوار ماشین میشم. فکر اینکه امروز قراره دوباره چه روز عجیبی رو تو شرکت بگذرونم میاد حالمو خراب کنه که گوشی رو برمیدارم تا یه چیزی بذارم بلکه اینجوری حواسم رو پرت کرده باشم. نگاهم میافته به لیست بلندبالای پادکستای گوش نکرده. یهذره بالا پایین میکنم، بلخره روی یکیشون متوقف میشم و صفحه رو نگه میدارم: مهربانها جهنم سازند. درونم جرقهای میخوره و شروع میکنم به گوش دادن..:
«.. خاک، آب و مواد لازمه رو به ریشه میده،
ریشه، میوه رو به آدم میده. میوه رو که به خاک نمیده!
ولی انسانی که میوه رو میخوره فربه میشه، روز مرگ هم جسمش رو به خاک میده. و این یه زنجیرهست..»
میرم توی فکر. گرچه با این فضا بیگانه نیستم و گاهی هم کاملا داوطلبانه توی همین زنجیره بودم، اما خودم رو صادقانه بخوام زیر ذرهبین بذارم، انگار یه جاهایی هم در پی یک مجموعه آسیبها، شدم آدم دودوتا چارتایی که چه بسا با یک مشت گزاره منطقی رفتارم رو در اون لحظه هم تحسین میکردم. نمیدونم! شاید توی دنیای مالتی فاکتوریال خیلی فعل غلطی هم نباشه و اونقدرها هم جای سرزنش نداشته نباشه. اما چیزی که راجع بهش مطمئنم اینه که این من الان، اون نسخهای از من نیست که دلم میخواست.
مثل خیلی وقتا ذهنم پر میشه از تناقض و درگیری. در کنار اینکه ذهنم مشغول گزاره دوستی میشه که میگفت: «اگر از باغی یه تن میشه میوه گرفت فقط چندکیلو برداشت کردی، بدون باختی»، همزمان درگیر پیدا کردن مرز ظرفیت خودم میشم که چقدر میتونم توی این میدون که از ثانیهی بعدی خودم باخبر نیستم، خودم رو توی این چالش بذارم و به جای ثواب، کباب نشم!
پ.ن۱: اعتراف به ضعفها و خطاها نیازمند جراتورزیه. انگار اینجا ناخواسته زمین خاکی خوبی برای این تمرین شد.
پ.ن۲: این پادکست پر از نکات قابل تامل بود. جا داره بازهم گوش بدمش.