از عجیبترین سیویک سههایی بود که گذشت. سوپرایزی تولد زینب که میفته دقیقا شب تولد خودت و انقدر خوشحالی که بقیه که هیچ، خودتم یادت نیست که تولد خودته..
و فردا سحرش تا شب همینجور از زیر رگبار تبرکات یه عده دوست تخستر از خودت مستفیض میشی و غرق در افکار دعاهای خوبی که برات میکنن...
واقعا شکر این دوستای خوب توی دنیا از توانم خارجه. نعمتی که میدونم لیاقتش رو ندارم..
پ.ن: انقد سر درست کردن این کیک با خاله و بچهها خندیدم که موقع چاقو خوردنش کَأنّهٌ دارن تو قلبم چاقو میزنن..