فکر رفتن زینب شده کابوس شبام. جدیدا وقتی میبینمش بیشتر از همیشه ساکت میشم و فقط نگاش میکنم. انگار هیچ چیز آرومم نمیکنه. تازگیا هم که از نگاهم عذابم رو فهمیده و سعی میکنه منو بخندونه از دستش فرار میکنم. یادمه تو دوران دبستان هم یه بار دیگه اینجور شده بودم. انقدر طاقت نیاوردم که با هزارتا بهانه خودم زودتر از دوستم ازون مدرسه رفتم که رفتن و نبودنش رو نبینم.
نمیخوام اون روز لعنتی برسه که رفتنش رو ببینم...
پ.ن: اینجا به جز دوری تو چیزی به من نزدیک نیست...