رو تخت نشسته بود و گرم صحبت با بابا. لیوان آب رو دادم دستش. یه نگاه به لیوان کرد، یه نگاه به من. با یه حالت تعجبی پرسید این چیه؟! یه کم که فک کرد فهمید که ساعت قرصشه. لیوانو ازم گرفت برگشت گفت خوبه تو اینو حواست هست...
ای کاش میتونستم بهت بگم دلیل تمام تبولرزهای این روزام هیچ واگیری نبود جز نگرانی اینکه کی میشه دوباره مثه قبل پنجشنبهها بیای بگی با من کاری ندارید؟!! من میخوام برم فوتبال...
امروز داشتم تاریخ رو نگاه میکردم دیدم الان نمیتونه آبان باشه. تو حساب و کتاب من بهمن بود یا اسفند. شاید حتی سالش هم یه یهسال دوسالی اشتباه به نظرم میومد. آخه نمیشد تو یه هفته اینهمه رنگ موهای مامان عوض شده باشه... امان از این روزایی که روز نیستن...
پ.ن: خدایا شکرت. هرچی میدی شکرت. هرچی میگیری شکرت..