پرتو

در عین نوسان در تکامل.از روزنه به پرتو، شاید روزی هم سپیده..

پرتو

در عین نوسان در تکامل.از روزنه به پرتو، شاید روزی هم سپیده..

سلام خوش آمدید

۲ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «تاب آوری» ثبت شده است

به وقت عصر ۶ اکتبر، در حالی‌که با صورت ورم‌‌کرده از جراحی دندون، روی صندلی هوایپما نشسته بودم، صدای پچ‌پچ مسافرا به گوشم رسید که ظاهرا در کانال‌های خبری نوشته شده آسمان ایران کلییر شده و پروازها لغو شده. گوشیم رو درآوردم تا روی حالت پرواز بذارم که نگاهم به پیام‌هایی افتاد که پرسیده بودن پرواز شما همچنان برقراره یا نه. من که انرژی روانی پاسخگویی رو نداشتم پیام‌ها رو با یک پاسخ کوتاه جواب دادم و سریع گوشیم رو بستم و گذاشتم کنار. ناخواسته تمام تصاویری که از هواپیمای اوکراینی توی ذهنم ذخیره کرده بودم از جلوی چشمام در حال رد شدن بود. حالم شبیه کسی شده بود که یک ماجرای ترومایی رو در حال تجربه کردنه. واقعا نمی‌دونستم قراره توی آسمون پودر بشم یا چند روز دیگه با دوستان قدیمیم وسط بازار رشت در حال تماشای نبض زندگی باشم.یک لحظه چشمامو بستم و همین‌جور که زیر لب فالله خیر حافظا می‌گفتم عقل محاسبه‌گر و احتمال‌سنجم رو پس زدم و به احوالم مسلط شدم .چشمامو باز کردم و به نگاه مضطرب‌تر مادر و پدرم لبخند زدم .

خوشبختانه هر دو سفر به بهترین شکل انجام شد. اما این قاب عجیب از زندگیم رو هیچ‌وقت فراموش نخواهم کرد. تصویری از لحظه‌ای بین امید و ناامیدی، مرگ و زندگی که خیلی هم از نتیجه مطمئن نیستی. هرکس توی این لحظه راه‌حل خودشو داره اما برای من انگار هیچ ریسمانی محکم‌تر از توکل نیست که بهش چنگ بزنم. یا به عبارتی زیباتر، باور همون پیرزن رهگذر که می‌گفت گر نگه‌دار من آن‌ست که من می‌دانم، شیشه را در بغل سنگ نگه می‌دارد.

 

پ.ن۱: در طول پرواز مشغول خوندن کتاب نجات از هزارتو بودم و محتوای کتاب به طرز عجیبی با چیزی که داشتم تجربه می‌کردم خوانایی بالایی داشت. هیچ‌وقت تصور نمی‌کردم یک پرواز انقدر برام بار معنایی داشته باشه و به زندگیم عمق بده.

 

پ.ن۲: حالم شبیه همون پسربچه‌ی ۳،۴ ساله‌ی توی فرودگاه بعد از پرواز بود که عروسک خسته‌تر از خودش رو بغل کرده بود و نگاهش به تابلو اطلاعات پرواز بعدی به تقلید از باباش بود. دلم می‌خواست بزنم به شونه‌های پسرک و بگم منم همین‌طور پسرک! منم همین‌طور!

 

مثل هر سفر دیگه‌ای، بین رفتن و نرفتن، کی رفتن و  چطور رفتن و با چه کسی رفتن توی هزارتوی عجیبی گیر کرده بودم که در نهایت از فرط بی‌جواب موندن، این مساله رو مثل سایر مسائل حل نشده پرتش کرده بودم داخل جعبه‌ی حل نشدنی‌های مغزم. که شاید روزی روزگاری خودش با جوابش سراغم بیاد .که به گمانم این روزها اومد. این روزها زیباترین دل‌خوشی ممکن آینده‌ی نه چندان دور زندگیم شده همین سفر نمادین.

 

 

 

 

پ.ن: ولی جدی جدی من نمی‌رم، او می‌کشد قلاب را..

پ.ن۲: اگر بهای دل‌شکستگی، رسیدن به اتفاقات این روزام باشه حاضرم تا آخر عمرم هزارویک مرتبه دیگه بشکنم..

پرتو
طبقه بندی موضوعی