مثل هر سفر دیگهای، بین رفتن و نرفتن، کی رفتن و چطور رفتن و با چه کسی رفتن توی هزارتوی عجیبی گیر کرده بودم که در نهایت از فرط بیجواب موندن، این مساله رو مثل سایر مسائل حل نشده پرتش کرده بودم داخل جعبهی حل نشدنیهای مغزم. که شاید روزی روزگاری خودش با جوابش سراغم بیاد .که به گمانم این روزها اومد. این روزها زیباترین دلخوشی ممکن آیندهی نه چندان دور زندگیم شده همین سفر نمادین.
پ.ن: ولی جدی جدی من نمیرم، او میکشد قلاب را..
پ.ن۲: اگر بهای دلشکستگی، رسیدن به اتفاقات این روزام باشه حاضرم تا آخر عمرم هزارویک مرتبه دیگه بشکنم..