پرتو

در عین نوسان در تکامل.از روزنه به پرتو، شاید روزی هم سپیده..

پرتو

در عین نوسان در تکامل.از روزنه به پرتو، شاید روزی هم سپیده..

سلام خوش آمدید

۱۳ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «خاطره» ثبت شده است


- رضا صباحی: این چیزی رو که من می‌خوام بگم.. ینی بگم اون‌چه که در زندگی این زوج جوان، ببخشید.. شما چند سالتونه؟
- آقا: ۲۵ سال.
- رضا صباحی: شما چند سالتونه؟
- خانم: ۲۰ سال.
- رضا صباحی: جناب قاضی.. اون‌چه که در زوج‌های جوان، چه در سنین پایین‌تر چه بالاتر، فرقی نمی‌کنه، مهمه، رنگ روح زندگیه. رنگ روح کی و چی نه! که به عقیده من اونا هم ترسناک نیستن. که به عقیده من رنگ روح زندگی شامل کی و چی هم می‌شه. شامل همه‌چی می‌شه. همه آدم‌ها. و همه چیزهایی که اطرافمون هستن. حتی حیوانات و موجوداتی که به چشم دیده نمی‌شن. شامل زندگی اونا هم می‌شه.گاه رنگ روح زندگی کاملا عوض می‌شه. ببخشید رنگ روح زندگی شما چیه؟
- آقا: ببخشید؟
- رضا صباحی: عرض کردم رنگ روح زندگی شما چیه؟
- وکیل: جناب قاضی من اعتراض دارم!
- رضا صباحی: منم اعتراض دارم!
- قاضی: از حضورتون خواهش می‌کنم اجازه بدین صحبتاشونو ادامه بدن. به نظر صحبتای خوبی میاد. بفرمایید ادامه بدید.
- رضا صباحی: منم اعتراض دارم قربان..
اعتراض دارم به رنگ سرخ که سوزاننده ست.
به آبی که سرده.
به زرد که رنگ جدائیه.
و هر رنگی که رنگ روح زندگی توش نیست.
چون به عقیده شخص من آقای رئیس..
رنگ روح زندگی سبزه! فقط سبز.

 


بعد از مدتی چمبره زدن روی کتاب جالب و عجیب «سوکورو تازاکی بی‌رنگ و سال‌های زیارتش» پسِ ذهنم درگیرم که یعنی رنگ من چیست. منی که عاشق تک‌تک رنگ‌های پالت نقاشی‌ام هستم و معتقدم با همه‌ی رنگ‌ها و با ترکیب‌سازی‌های درستشان می‌شود یک اثر زیبا خلق کرد، چطور می‌توانم یک رنگ را رنگ خودم ببینم. به هر رنگ فکر می‌کنم انگار هیچ حس مالکیتی ندارم. دقیقا حسی شبیه به سوکوروی طفلکی اول داستان. ولی با تمام حس بی‌رنگی‌ درونم، مثل رضا صباحی خانه سبز، رنگ سبز برایم معنی ویژه‌ای دارد. معنی زندگی، امید، ایمان، صلح، دوستی. یا حتی به قول رضا صباحی رنگ روح زندگی.  

    
گرچه که همیشه فاصله بسیار است بین آنچه هستی و آنچه می‌خواهی باشی، اما میان پاییزی‌ترین روزهای زندگیم آرزو می‌کنم من هم روزی سبزترین شکل خودم باشم.

 

پ.ن: چندروز پیش در پی یک اتفاق عجیب عکس پروفایلم پاک شد و عجیب‌تر اینکه متوجه شدم هیچ نسخه دیگری در هیچ‌جایی با این عکس خاطره‌انگیزم ندارم. گرچه که هر از دست دادنی یک تلنگری است که ترک وابستگی‌ کنم، اما این اتفاق را هم طبق عادتم به فال نیک می‌گیرم. اصلا شاید همین بی‌رنگ بودن و زیر سایه سبز بودن تصویر دقیق‌تری از من باشد.

زهرا می‌گه یه مدته مغزم فاز بازبینی فیلم‌های دهه ۸۰ رو برداشته. واقعا حس می‌کنم پیرم که اینارو حتی تو سینما دیدم. جدی جدی داریم پیر می‌شیما. انگار تازه دارم حس و حال استادام که با آهنگای قدیمی فاز داشتنو درک می‌کنم و به نظرم این خیلی سمه.
خنده‌م می‌گیره. می‌گم نه خب چرا. اینا همه خاطره‌هامونن. مگه هویتمون از همون خاطره‌هامون نیستن..؟!اتفاقا من برعکس تو، از خود پیری و نشانه‌های ظاهریش ناراحت نیستم. حتی خطوط روی صورت یا تک‌دونه‌های موهای سفیدم رو خیلی هم دوسشون دارم. اما می‌دونی یکی از مهم‌ترین ترسام از پیری چیه؟ اینکه آلزایمر بگیرم و خیلی چیزا رو یادم بره..
می‌گه دقیقا..! زندگی اون چیزی نیست که زیسته‌ایم. زندگی اون چیزیه که به یاد میاریم تا روایت کنیم.

 

 

همونقدر که خاطرات شیرین بهمون بهانه‌ی زیستن و ادامه دادن تو روزای سخت رو میده، خاطرات تلخ هم به همون اندازه می‌تونه مثل یک بیماری مزمن کشنده، باعث مرگ تدریجی یک آدم بشه. من هم مثل هر آدم دیگه‌ای مدت‌ زیادی تلاش‌های تباه نافرجامی برای فراموش کردن خاطرات تلخم کردم. اما چیزی شبیه زباله‌های غیرقابل تجزیه، که فقط تصور می‌کنیم وقتی از خونه‌ و دیدمون «دور ریخته می‌شن»، از بین رفتن، اما واقعیت اینه که تو کره خاکی برای چنین زباله‌هایی جایی به معنای «دور» وجود نداره و با تقریب خوبی می‌شه گفت از بین رفتنی هم وجود نداره. این روزها بیشتر از قبل درگیر همین فرایند بازیافت این جنس خاطراتم هستم. که همین بازیافت، خودش دستاوردهای مهمی مثل تمرین مسئولیت‌پذیری، بخشش خودم و دیگران رو داشته. درسته که دنیای بزرگسالی با تمام رنج‌ها و چالش‌هاش یه وقتایی نفس آدم رو بند میاره، ولی ارزش این جنس رشدها رو تجربه کردن داره و همچنان شاکرم که بهم فرصت زیستن داده می‌شه. 

 

می‌دونی زهره..؟

طبق معمول، وسط تولد یه نفر اون وسط پیدا شد و ازم پرسیدم چه حسی داری. دلم می‌خواست با شیطنت و مسخره‌بازی بگم: هیچ! ولی واقعا دو ساله که آخرین پیامت، یا دقیق‌تر بخوام بگم آخرین پیامی که به دوستات فرستادی و تبریک تولدم بود میاد جلوی چشمم.

اون روزی میاد جلوی چشمم که آخرین تولدت بود و منم بخاطر سفری که داشتم مجبور شدم از دور تولدی که برات گرفته بودیم رو دنبال کنم. یادمه با برقی توی چشمات از کلینیک و رویات واسه اونجا به بچه‌ها می‌گفتی.. ولی هیچ‌کس، حتی خودت، ذهنمون سمت این نرفت که این آخرین تولدیه که ما بودنت رو داریم جشن می‌گیریم و مسیر اون کلینیک قراره به سمتی بره که گره خیلی‌ها رو باز کنه.

زهره از وقتی رفتی کنار درد نبودنت پر می‌شم از حسای عجیب. انگار که هنوز باورم نمی‌شه اون وجود پر از عشق زیر یه خروار خاکه و هنوز هم خیلی جدی فکر می‌کنم ما بخاطر دغدغه‌هامون و دوری فاصله کیلومتری‌ای که ازهم داریم نمی‌تونیم کنارهم باشیم. یه وقتایی هم دلم می‌خواد برم کانتکتت رو سرچ کنم و بهت یه پیام بدم..

خیلی برام عجیبه که با همه این تجربه‌ها انقدر جدی به دنیای پر از احتمالات بها می‌دیم و براش تلاش می‌کنیم ولی انگار گاهی هم از قطعی‌ترین اتفاق زندگیمون غافل می‌شیم.

 

پ.ن: یه وقتایی خیلی سخته استفاده از کلمه‌ی «آخرین». انگار که با هربار نوشتنش تمام جونم بالا میاد..

کسی را این اندیشه آید و این عتاب بر او فرود آید که آه در چیستم و چرا چنین کنم؟ این دلیل دوستی و عنایت است که وَ یَبْقَی الْحُبُّ ما بَقِیَ الْعِتابُ. زیرا عتاب با دوستان کنند. با بیگانه عتاب نکنند. اکنون این عتاب نیز متفاوت است؛ بر آن‌که او را درد می‌کند و از آن خبر دارد دلیل محبت و عنایت در حق او باشد.

اما اگر عتابی رود و او را درد نکند این دلیل محبت نباشد، همچنان که قالی را چوب زنند تا گرد ازو جدا کنند این را عقلا عتاب نگویند. اما اگر فرزند خود را و محبوب خود را بزنند عتاب را آن گویند و دلیل محبت در چنین محل پدید آید. پس مادام که در خود دردی و پشیمانی‌ای می‌بینی دلیل عنایت و دوستی حق است.

اگر در برادر خود عیبی می‌بینی آن عیب در توست که در او می‌بینی. عالم همچنان آیینه‌ست، نقش خود را در او می‌بینی که اَلْمُؤمِنُ مِرآ‌ةُ اْلمُؤمِنٍ. آن عیب را از خود جدا کن زیرا آن‌چه از او می‌رنجی از خود می‌رنجی.

پیلی را آوردند بر سر چشمه‌ای که آب خورد. خود را در آب می‌دید و می‌رمید. او می‌پنداشت که از دیگری می‌رمد، نمی‌دانست که از خود می‌رمد. همه‌ی اخلاق بد از ظلم و کین و حسد و حرص و بی‌رحمی و کبر چون در توست نمی‌رنجی، چون آن را در دیگری می‌بینی می‌رمی و می‌رنجی.

پادشاهی دل‌تنگ بر لب جوی نشسته بود. امرا از او هراسان و ترسان، و به هیچ‌گونه روی او گشاده نمی‌شد. مسخره‌ای داشت عظیم مقرب. امرا او را پذیرفتند که اگر تو شاه را بخندانی تو را چنین دهیم. مسخره قصد پادشاه کرد و هرچند که جهد می‌کرد پادشاه به روی او نظر نمی‌کرد و سر بر نمی‌داشت که او شکلی کند و پادشاه را بخنداند. در جوی نظر می‌کرد و سر بر نمی‌داشت. مسخره گفت پادشاه را که در آب جوی چه می‌بینی؟ گفت قلتبانی را می‌بینم. مسخره جواب داد که ای شاه عالم بنده نیز کور نیست. اکنون هم‌چنین است، اگر تو در او چیزی می‌بینی و می‌رنجی آخر او نیز کور نیست. همان می‌بیند که تو می‌بینی.

فیه ما فیه

 

 

چون که مومن آیینه‌ی مومن بود                  روی او زآلودگی ایمن بود

یار آیینه‌ست جان را در حزن                       بر رخ آیینه‌ای جان دم مزن

تا نپوشد روی خود را از دمت                      دم فروخوردن بباید هر دمت

مثنوی معنوی - دفتر دوم

 

پ.ن۱: نیمه تاریک وجود چیه! ما خودمون فیه‌مافیه‌مذگان داریم!

پ.ن۲: به مقدساتم قسم که مثل خیلی از نوشته‌های دیگه اینجا مخاطبی ندارم. صرفا اینجا ثبتش کردم وقتی یه گوشه نشستم نون و ماستم رو می‌خورم، به کارای زشتم‌م فکر کنم..

 

پرتو
طبقه بندی موضوعی