پرتو

در عین نوسان در تکامل.از روزنه به پرتو، شاید روزی هم سپیده..

پرتو

در عین نوسان در تکامل.از روزنه به پرتو، شاید روزی هم سپیده..

سلام خوش آمدید

۵ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «داستان» ثبت شده است

‌می‌آیم بنویسم که سال ۹۹ سخت‌ترین سال زندگی‌ام بود، یکباره یادم می‌افتد این جمله‌ی تکراری، یا بهتر بگویم این روضه‌ی تکراری، در آغاز سال معمولا به صورتمان کوبیده می‌شد. اما من، در وسط‌ترین روزهای سال اینجا ثبتش می‌کنم. نه این‌که ابتدای ۱۴۰۰ نمی‌دانستم چه سال عجیبی را طی کردم. نه این‌که ندانم برایم سالی بود که در آن رخت عزا را با رخت عزا به در کردم (با اندکی اغراق). بلکه سنگینی روز‌هایش به قدری بود که با پریدن از یک‌سال به سال دیگر، آن هم به فاصله‌ی یک روز این امکان را به من نمی‌داد که حتی به طور لفظی بگویم دلم گنجایش دگرگونی دارد و پرونده آن را در دلم هرچقدر تلخ، مختومه بدانم.

چند ماهی به خودم فرصت دادم که هرچه می‌توانم به دور از اکثریت آدم‌های زندگی‌ام سوگواری کنم. چرا که نه دیگر علاقه به شکایت دارم و نه حال خوبی پس از بیان گلایه‌ها حتی در قالب دردودل دارم. به خودم وعده دادم روزی که توانستم ظرف وجودم را در خلال این غم‌ها بزرگ‌تر کنم برای آدم‌های زندگی‌ام به جای شکایت، حکایت کنم. حکایت می‌کنم که دنیا هرچقدر ظالمانه باشد و شما هرچقدر خالصانه بخاطر باوری زندگی کنید، در نهایت کسی هست که ناظر است و حق مطلق. کسی هست که در تاریک‌ترین و ندیدنی‌ترین نقطه زندگی دست رحمتش را به سوی شما دراز می‌کند. نه آن‌که تصور کنم همچون فیلم‌های به آب‌بسته شده در بهترین شکل ممکن قصه‌ها پایان می‌یابند، اما به این باور رسیدم به این تلخی و این ستم و سیاهی هم پایان نمی‌یابد. حداقل زندگی به من این‌چنین آموخته..

حالا مهلتی که به خودم داده بودم رو به پایان است. گرچه هنوز زخم آن روزهای ظالمانه روی قلبم تازه و دردآلود است اما می‌دانم زمانی این درد التیام پیدا خواهد کرد که خودم دستانم را روی زانوان سست شده‌ام بگذارم و به توصیه توران خانم این غم را به کاری مهم تبدیلش کنم. چرا که خودش هم گفته بود:«ان الله لایغیر ما بقوم حتی یغیروا ما بانفسهم..». به قول عزیزی او از ده قدم، قرار است قدم مهم دهم را برایت بردارد. نه قدمش سهم توست..

 

 

امروز بعد از مدت‌ها اینجا می‌نویسم که به یاری صاحب این روز اولین قدم را برداشتم. دلم روشن است که روزهایی هم خواهند رسید که قدم‌های بعدی را هم بردارم و پس از عبور از رنج این روزها، این‌جا حکایت بنویسم. بنویسم که در دل آتش رفتیم و نسوختیم. بنویسم بالای دار رفتیم و زنده ماندیم. بنویسم از آدم‌ها. قصه‌ها. خاطره‌ها. اشک‌ها و لبخند‌ها. مردها و نامردها. ظالم‌ها و مظلوم‌ها..

  • ۰ نظر
  • ۰۷ مرداد ۰۰ ، ۲۰:۱۱

وسط ِهمین خندیدن‌های ریز به فیلم آموزشی چگونگی آرایش با ماسک در این روزها، وسطِ غمِ حالِ بدِ متخصصی که در شرایط حاد تنفسی، ماندن در خانه را برای خالی ماندن تختی برای مردم ترجیح می‌دهد، وسط ِهمین دلهره‌ی سلامتی هفتاد و دو ملت آشنا و غریبه، وسطِ همین روزهای چشم‌دوخته شده به یک «یُسر» فراگیر، در پس این روزهایی که «عُسر» فراگیر بود، اصلا وسطِ همین هاگیرواگیر (مخصوصا واگیرش!)، چشمانم را می‌بندم و دلم را خوش می‌کنم به لبخندی که در روزگاری نه خیلی دور، پس از همان روزهای تاریک، بر لبان خواهرم جاری شد. لبخندی که با دیدنش روزنه‌ی کوچک قلبم جان می‌گیرد و شعر سهراب بر دلم جاری می‌کند: 

 

...

من در این آبادی پی چیزی می‌گشتم

پی خوابی شاید

پی نوری، پی ریگی، پی لبخندی

...

زندگی خالی نیست

مهربانی هست سیب هست ایمان هست

آری

تا شقایق هست زندگی باید کرد

...

 

دلم را خوش می‌کنم به همین روزنه‌های گذران در نوسان. آرام که می‌شوم، هوس می‌کنم که دست‌های کوچکم را باز به سوی دعا دراز کنم. دعا کنم برای حال خوش کشور غم‌آلودم. دعا کنم برای سر زدن صبح امید در دل ما جوانک‌های اندکی تراشیده و خراشیده‌ی خسته‌دل. دعا کنم که نور اگر از این خانه رفت هم، خیلی دور نشود.. 

 

  • ۰ نظر
  • ۰۳ فروردين ۹۹ ، ۲۰:۱۲

توی گوشیش دنبال یه عکس می‌گشت که طرح نقاشی بعدیش رو از روی اون انتخاب کنه. به یه عکس که رسید شروع کرد به داستان گفتن:

«من عاشق نورم. همیشه صبح‌ها پنجره اتاقمو باز می‌کنم که نور بیشتری بیفته روی فرش اتاقم. اون‌روز هم به همین عادت، پنجره رو باز کرده بودم و نشسته بودم پشت میزم. مشغول کارم بودم که ناگهان متوجه صدای ضعیف عجیبی شدم. برگشتم که منبع صدا رو پیدا کنم، نگاهم افتاد به یه فنچ که کف اتاقم بود. من بازم فنچ توی خونه داشتم ولی اون نمی‌دونست بازم اینجا فنچ هست. چون اونا توی اتاق پشتی بودن و صداشون نمیومد.هوا سرد بود. پیش خودم گفتم طفلک حتما گرسنه‌شه. یادم افتاد تازه ارزن‌هامون تموم شده. بلند شدم رفتم توی آشپزخونه یه کم جو پوست‌کنده بیارم براش. تا برگشتم، دیدم سرجاش نیست. اول فکر کردم رفته. رفتم برم بقیه کارم رو انجام بدم که دوباره همون صدای مبهم و ضعیف از اتاق پذیرایی اومد. اونجا بود که متوجه شدم داره صاب‌خونه می‌شه! برش داشتم بردمش پیش دوستاش. انگار که از اول هم اومده بود بیاد پیش همونا. از فردای اون روز هی به قفسشون سر می‌زدم ببینم کارم درست بوده یا نه. توی همین سر زدنا، به ذهنم رسید اسمش رو بذارم خداداد. چون وسط روز از پنجره‌ی رو به نور اومده بود. بعد از چند روز که مطمئن شدم خوشحاله، کمتر بهش سر می‌زدم. مدت زیادی فقط غذا و آب می‌ذاشتم توی قفسشونو می‌رفتم. به‌نظرم همه‌چیز روبه‌راه می‌اومد. یهروز توی همین لحظه‌ی غذا دادنا، چشمم افتاد به خداداد. دیدم دمش کوتاه شده. اول فکر کردم مریض شده و پرهاش داره می‌ریزه. اما بعد چندروز دقت بیشتر، متوجه شدم از دمش، پرهاشو جدا می‌کنه می‌ذاره زیر تخم‌های توی قفس که قرار بود جوجه بشن. اونجا بود که اشکم درومد از قشنگی‌های دنیا..»

finch

همین‌جور با لبخند ساکت شد و خیره خیره به عکس روی گوشیش نگاه می‌کرد. توی چشماش فریادهای بی‌صدای مملو از دردی بود که روانه‌ی اون عکس و خداداد می‌کرد. همون دردی که خیلی از انسان‌های کره خاکی با پناه بردن به موجودات غیرانسان خونگی تسکینش می‌دن. همون موجوداتی که نه حافظ داشتن که با غزلش زنده بشی، نه سعدی داشتن که با سهل‌های‌متنعش مبهوت بشی و نه حتی نیوتن داشتن که با تماشای افتادن سیب دنیای علم و دانش ما انسان‌ها رو دگرگون کرده باشه!

یک آن رفتم توی عالم خودم و شروع کردم به فلسفیدن‌های همیشگیم: شاید یک علت اینکه ما انسان‌ها این لال‌بازی با حیوونات رو به دنیای سرشار از اشتراک و کلمه ترجیح بدیم، این باشه که دنیای ما خلا عمل به تمام این مفاهیم و معانی رو داره. و در واقع داریم در دنیایی زیست می‌کنیم که مفاهیم وفاداری و نجابت و محبت و ... رو گرچه بسیار در ادبیاتمون با انواع و اقسام آرایه‌ها رصد می‌کنیم، اما از فقدان همین مفاهیم توی زیست روزمره‌مون، درحال رنج کشیدنیم! البته نه اینکه ادبیات هیچ خیری به بشریت نرسونده باشه!نه و قطعا نه. بلکه کلمات و ادبیات زمانی ارزشمند شمرده می‌شن که با رفتار ما سازگاری داشته باشن. در غیر این صورت همون کلمات و ادبیات کارکرد معکوس دارن. چه بسا به‌جای مرهم، می‌شن استخوان‌های در گلو!

بعد از چند دقیقه که تمام این افکار مثل آب روونی از سرم رد شد، خودش سکوت رو شکست و گفت: «خب حرف زدن بسه. بریم خداداد رو بکشیم.حتما قشنگ می‌شه طرحش!» منم لبخند زدم گفتم: «بریم. مثل خداداد! نه؟» اونم خندید.

 

پی‌نوشت:‌ شاید کمتر از پنج درصد داستان غیرواقعی بود. ایمان دارم دنیا به اندازه کافی خداداد داره. اما اینکه کی، کجا، به چه دلیل و حتی در چه جایگاهی توی زندگی هریک از ماها بیان رو نمی‌دونم. شاید هم البته بودن و یا هستند و ما هنوز ندیدیم. 

  • ۰۲ دی ۹۸ ، ۱۹:۱۴