وسط همین روزهای خاکستری
وسط ِهمین خندیدنهای ریز به فیلم آموزشی چگونگی آرایش با ماسک در این روزها، وسطِ غمِ حالِ بدِ متخصصی که در شرایط حاد تنفسی، ماندن در خانه را برای خالی ماندن تختی برای مردم ترجیح میدهد، وسط ِهمین دلهرهی سلامتی هفتاد و دو ملت آشنا و غریبه، وسطِ همین روزهای چشمدوخته شده به یک «یُسر» فراگیر، در پس این روزهایی که «عُسر» فراگیر بود، اصلا وسطِ همین هاگیرواگیر (مخصوصا واگیرش!)، چشمانم را میبندم و دلم را خوش میکنم به لبخندی که در روزگاری نه خیلی دور، پس از همان روزهای تاریک، بر لبان خواهرم جاری شد. لبخندی که با دیدنش روزنهی کوچک قلبم جان میگیرد و شعر سهراب بر دلم جاری میکند:
...
من در این آبادی پی چیزی میگشتم
پی خوابی شاید
پی نوری، پی ریگی، پی لبخندی
...
زندگی خالی نیست
مهربانی هست سیب هست ایمان هست
آری
تا شقایق هست زندگی باید کرد
...
دلم را خوش میکنم به همین روزنههای گذران در نوسان. آرام که میشوم، هوس میکنم که دستهای کوچکم را باز به سوی دعا دراز کنم. دعا کنم برای حال خوش کشور غمآلودم. دعا کنم برای سر زدن صبح امید در دل ما جوانکهای اندکی تراشیده و خراشیدهی خستهدل. دعا کنم که نور اگر از این خانه رفت هم، خیلی دور نشود..