پرتو

در عین نوسان در تکامل.از روزنه به پرتو، شاید روزی هم سپیده..

پرتو

در عین نوسان در تکامل.از روزنه به پرتو، شاید روزی هم سپیده..

سلام خوش آمدید

۸ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «دوست» ثبت شده است

مثل هر سفر دیگه‌ای، بین رفتن و نرفتن، کی رفتن و  چطور رفتن و با چه کسی رفتن توی هزارتوی عجیبی گیر کرده بودم که در نهایت از فرط بی‌جواب موندن، این مساله رو مثل سایر مسائل حل نشده پرتش کرده بودم داخل جعبه‌ی حل نشدنی‌های مغزم. که شاید روزی روزگاری خودش با جوابش سراغم بیاد .که به گمانم این روزها اومد. این روزها زیباترین دل‌خوشی ممکن آینده‌ی نه چندان دور زندگیم شده همین سفر نمادین.

 

 

 

 

پ.ن: ولی جدی جدی من نمی‌رم، او می‌کشد قلاب را..

پ.ن۲: اگر بهای دل‌شکستگی، رسیدن به اتفاقات این روزام باشه حاضرم تا آخر عمرم هزارویک مرتبه دیگه بشکنم..

هروقت حرف از جبران می‌شه احساس خفگی می‌کنم. حتی وقتی آیات مرتبط با توبه رو می‌خونم جدای از تحیر از وجوه رحمانی حضرت حق، حس می‌کنم خود خدا هم از روی اشراف به میزان سختی و سنگینی روانی فعل جبران کردن، راه توبه رو انقدر برای بنده‌هاش آسون گذاشته. این مدت دوستان نزدیکی که متوجه کمرنگ شدن حضورم شده بودن، بهم حس همدلی و حمایتی غیرمنتطره‌ای رو دادن که از شرمی که بهم عارض شده زبانم قاصره. اینجا می‌نویسم که یادم نره این محبت‌ها رو روزی باید به بهترین شکل جبران کنم و کار سختی در پیش دارم.

 

 

پ.ن: ما آدم‌ها عجب موجودات عجیبی هستیم. جاداره یه متن مفصل جداگانه از آدم‌های دوسر طیف خیر و شر در به کارگیری هوش و خلاقیت بنویسم. 

می‌دونی زهره..؟

طبق معمول، وسط تولد یه نفر اون وسط پیدا شد و ازم پرسیدم چه حسی داری. دلم می‌خواست با شیطنت و مسخره‌بازی بگم: هیچ! ولی واقعا دو ساله که آخرین پیامت، یا دقیق‌تر بخوام بگم آخرین پیامی که به دوستات فرستادی و تبریک تولدم بود میاد جلوی چشمم.

اون روزی میاد جلوی چشمم که آخرین تولدت بود و منم بخاطر سفری که داشتم مجبور شدم از دور تولدی که برات گرفته بودیم رو دنبال کنم. یادمه با برقی توی چشمات از کلینیک و رویات واسه اونجا به بچه‌ها می‌گفتی.. ولی هیچ‌کس، حتی خودت، ذهنمون سمت این نرفت که این آخرین تولدیه که ما بودنت رو داریم جشن می‌گیریم و مسیر اون کلینیک قراره به سمتی بره که گره خیلی‌ها رو باز کنه.

زهره از وقتی رفتی کنار درد نبودنت پر می‌شم از حسای عجیب. انگار که هنوز باورم نمی‌شه اون وجود پر از عشق زیر یه خروار خاکه و هنوز هم خیلی جدی فکر می‌کنم ما بخاطر دغدغه‌هامون و دوری فاصله کیلومتری‌ای که ازهم داریم نمی‌تونیم کنارهم باشیم. یه وقتایی هم دلم می‌خواد برم کانتکتت رو سرچ کنم و بهت یه پیام بدم..

خیلی برام عجیبه که با همه این تجربه‌ها انقدر جدی به دنیای پر از احتمالات بها می‌دیم و براش تلاش می‌کنیم ولی انگار گاهی هم از قطعی‌ترین اتفاق زندگیمون غافل می‌شیم.

 

پ.ن: یه وقتایی خیلی سخته استفاده از کلمه‌ی «آخرین». انگار که با هربار نوشتنش تمام جونم بالا میاد..

توی دنیای غرغر و چک‌وچونه‌های بچه‌های دبیرستانی، یکی از جواب‌های پرتکرار معلمین به وقت پرسش‌های کلاسی (کتبی و شفاهی) این بود که: «بچه‌ها نگران نمره نباشید، این پرسش‌ها (شما از دید بچه دبیرستانی بخون امتحان) قطعا به نفع شماست. این‌ها نشانه‌هایی هستند برای آن‌ها که می‌اندیشند.»

توی این چندماه اخیر که با دقت بیشتری به روابط ارزشمندی که داشتم، بها می‌دم، بیشترین فکری که توی ذهنم می‌چرخه اینه که جای زهره توی همه‌ی این جمع‌ها خالیه. شاید قبل از فوتش اینقدر جای خالیش رو حس نمی‌کردم. حس نمی‌کردم چون هبچ‌وقت فکر نمی‌کردم اینقدر به معنای واقعی کلمه در حال جنگیدن با زندگیه و همیشه تصورم بود که مشغول به کاری هست که عمیقا باهاش خوشحاله. اما بعد از فوتش که خیلی از ابعاد برام روشن شده بود، شده بودم لبریز از درد و حسرت. دردی که دیگه واقعا نمی‌تونستی اینجا بگی :«فقط مرگه که علاج نداره..».

این روزا بعد از تجربه حس خوب هر دیداری که تازه می‌شه به این فکر می‌کنم که من یه باخت بزرگ دادم تا متوجه حضور چنین افرادی توی زندگیم باشم. گویا منم توی پرسش کلاسی‌ بدون آمادگی‌ای که زندگی ازم گرفت، مردود شدم و بهای سنگینی بابت این عدم توجه و آگاهی دادم.

 

 

پ.ن: دوستی می‌گفت دنیا یه وقتایی امتحا‌ن‌های تکراری از آدم می‌گیره. از همون‌جایی که رد شدی انقدر ازت امتحان می‌گیره تا قبول شی. امیدوارم توی امتحان بعدی بتونم بهتر عمل کنم و از این درد حسرت یه ذره خلاص بشم. 

 

پرتو
طبقه بندی موضوعی