پرتو

در عین نوسان در تکامل.از روزنه به پرتو، شاید روزی هم سپیده..

پرتو

در عین نوسان در تکامل.از روزنه به پرتو، شاید روزی هم سپیده..

سلام خوش آمدید

۳ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «عمر» ثبت شده است

می‌گفت یکی از طراحی‌های غلط بشر اختراع ساعت به شکل دایره بود. چون می‌چرخه و برمی‌گرده سر جای اولش. ولی وقتی برمی‌گرده جای قبل، خیلی چیزا عوض شده. اتفاقاتی که نیازمند نگاه میکروسکپی‌ای هستن، اما توی سرعت زندگیمون٫ بی‌رحمانه توجه بهشون از دستمون در می‌ره. شاید بهتر بود از لحظه تولد آدما، یه ساعت شنی می‌ساختن تا به چشم خودشون این رفتن و برنگشتن و تموم شدن لحظه‌ها رو واقعی‌تر ببینن. 

 

weeksoflife

 

پ.ن۱: ساعت شنی در اون ابعاد که خیلی فانتزیه. ولی این کاغذ، پر شده‌ش٬ جلوی چشممه تا یادم نره خیلی هم وقت ندارم..

پ.ن۲: این‌که داشتن این کاغذ جلوی چشممون کار درستیه یا نه، کاملا به شخصیت هر فرد برمی‌گرده. قاعدتا برای کسانی که بای‌دیفالت اضطراب مرگ دارند توصیه نمی‌شه. اما برای شخص من فایده‌ش بیشتر از ضررش بود که انجامش دادم.

پ.ن۳: متوجه غم‌زدگی پست‌های اخیرم هستم. اما هیچ‌کدام، مطلقا هیچ‌کدام از نوشته‌های اخیر، من رو به وادی افسردگی نکشیده. 

پ.ن۴: همچنان در باب همین موضوع حرف دارم. اگر پر کردن این مربع‌ها ادامه پیدا کنه حرف دارم..

  • ۲ نظر
  • ۲۶ شهریور ۰۰ ، ۱۴:۰۰

یه مدت می‌شه میام پنل رو باز می‌کنم یه مطلب جدید بذارم، تمام سیر مطلبی که می‌خوام راجع بهش بنویسم توی ذهنم میاد، دو خط می‌نویسم، بلافاصله تا برمی‌گردم اون دو تا خط رو اصلاح کنم آخرش تو دلم می‌گم: خب کی چی اصلا؟ چه را و چرا؟... چند ثانیه مکث می‌کنم و دکمه انصراف رو می‌زنم و تمام.

حتی به این هم فکر نمی‌کنم شاید این نوشته‌ها به درد دفترچه‌م بخورن. یا حتی پیش‌نویس‌اش رو ذخیره کنم برای بعداهایی مثل همین لحظه.

برمی‌گردم تمام مطلب‌های قدیمی‌م رو می‌خونم، با یه حالت افسوس که چرا واقعا این مطالب رو این‌جا نوشتم نگاهشون می‌کنم. متوجه می‌شم چقدر افکار و عقایدم در طی این سال‌ها پوست انداخته و رنگشون تغییر کرده. یا حتی اگر تغییر نکرده چرا انقدر بی‌پروا اینجا نوشتمشون.  

با تمام این اوصاف تلاشی برای از بین بردنشون نمی‌کنم. حتی اگر قضاوت خواننده باعث دل‌شکستگی بیشترم بشه. چون معتقدم این سیر رشد و گذشته من بوده و جز لاینفک زندگی من هم خواهم بود.

شاید دلیل این‌که تا الان هم دکمه انصراف رو نزدم این باشه که بخوام این فصل رو بدون داشتن هیچ دست‌آورد ملموس و بدون هیچ داستان عجیب و غریبی تموم کنم. 

 

پایانی بدون انتظار آغاز یک فصل داستانی.

پایانی معمولی.

پایانی فقط برای پایان.

 

پ.ن: ای عمر! چیستی که به‌هرحال عاقبت، جز حسرت گذشته در آینده‌ی تو نیست.. 

پ.پ.ن: میان تمام رفتن‌ها، سلام بر تو حضرت پاییز، سلام!

 

باورش سخت است اما به قول لعبتک به طرفه العینی یک ربع قرن عمر کردیم. فارغ از اینکه در سال‌هایی از عمر به سر می‌بریم که عمیقا نمی‌دانیم از پختگی‌مان خوشحال باشیم یا ناراحت از تمر مر سحاب عمر، واقعا سوال است که اگر به همین اندازه، در بهترین حالت دو واحد از همانی که طی شد را بگذرانیم، چقدر در عین دویدن توشه‌های تهی را بیهوده به دوش کشیدیم...

چقدر در خیال باطل یحسبون انهم یحسنون صنعا دلی صابون زده‌ایم. چقدر خسرالدنیا و الاخره را زندگی کردیم..

به یاددارم در کودکی نقاشی ناقصی که خود، آگاهی به نقص آن داشتم را وقتی به پیش مادر بردم مادر ضمن تکمیل و رفع نواقص در پایان بابت نقاشی زیبا کشیدنم تقدیر می‌کرد. گاهی فکر می‌کنم شفاعت نیز حکم همین فعل مادر را دارد... 

ای کاش این روزها که موسم خسران گاهی شکوفه‌های امید دلمان را می‌خشکاند به برکت یا من ارجوه لکل خیر این ایام دوباره زنده شوند..

ای کاش صاحب این روز‌ها نگاهی به درویشان و عاشقان کویش کنند که امیدی جز ایشان ندارند تا توشه های ناقصشان را به دست کریمشان پر کنند...

 

  

پ.ن: بگشای در که این گدا سخت محتاج است..!

  • ۰ نظر
  • ۱۰ فروردين ۹۷ ، ۰۰:۲۶