پرتو

در عین نوسان در تکامل.از روزنه به پرتو، شاید روزی هم سپیده..

پرتو

در عین نوسان در تکامل.از روزنه به پرتو، شاید روزی هم سپیده..

سلام خوش آمدید

۳ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «مزاح» ثبت شده است

کسی را این اندیشه آید و این عتاب بر او فرود آید که آه در چیستم و چرا چنین کنم؟ این دلیل دوستی و عنایت است که وَ یَبْقَی الْحُبُّ ما بَقِیَ الْعِتابُ. زیرا عتاب با دوستان کنند. با بیگانه عتاب نکنند. اکنون این عتاب نیز متفاوت است؛ بر آن‌که او را درد می‌کند و از آن خبر دارد دلیل محبت و عنایت در حق او باشد.

اما اگر عتابی رود و او را درد نکند این دلیل محبت نباشد، همچنان که قالی را چوب زنند تا گرد ازو جدا کنند این را عقلا عتاب نگویند. اما اگر فرزند خود را و محبوب خود را بزنند عتاب را آن گویند و دلیل محبت در چنین محل پدید آید. پس مادام که در خود دردی و پشیمانی‌ای می‌بینی دلیل عنایت و دوستی حق است.

اگر در برادر خود عیبی می‌بینی آن عیب در توست که در او می‌بینی. عالم همچنان آیینه‌ست، نقش خود را در او می‌بینی که اَلْمُؤمِنُ مِرآ‌ةُ اْلمُؤمِنٍ. آن عیب را از خود جدا کن زیرا آن‌چه از او می‌رنجی از خود می‌رنجی.

پیلی را آوردند بر سر چشمه‌ای که آب خورد. خود را در آب می‌دید و می‌رمید. او می‌پنداشت که از دیگری می‌رمد، نمی‌دانست که از خود می‌رمد. همه‌ی اخلاق بد از ظلم و کین و حسد و حرص و بی‌رحمی و کبر چون در توست نمی‌رنجی، چون آن را در دیگری می‌بینی می‌رمی و می‌رنجی.

پادشاهی دل‌تنگ بر لب جوی نشسته بود. امرا از او هراسان و ترسان، و به هیچ‌گونه روی او گشاده نمی‌شد. مسخره‌ای داشت عظیم مقرب. امرا او را پذیرفتند که اگر تو شاه را بخندانی تو را چنین دهیم. مسخره قصد پادشاه کرد و هرچند که جهد می‌کرد پادشاه به روی او نظر نمی‌کرد و سر بر نمی‌داشت که او شکلی کند و پادشاه را بخنداند. در جوی نظر می‌کرد و سر بر نمی‌داشت. مسخره گفت پادشاه را که در آب جوی چه می‌بینی؟ گفت قلتبانی را می‌بینم. مسخره جواب داد که ای شاه عالم بنده نیز کور نیست. اکنون هم‌چنین است، اگر تو در او چیزی می‌بینی و می‌رنجی آخر او نیز کور نیست. همان می‌بیند که تو می‌بینی.

فیه ما فیه

 

 

چون که مومن آیینه‌ی مومن بود                  روی او زآلودگی ایمن بود

یار آیینه‌ست جان را در حزن                       بر رخ آیینه‌ای جان دم مزن

تا نپوشد روی خود را از دمت                      دم فروخوردن بباید هر دمت

مثنوی معنوی - دفتر دوم

 

پ.ن۱: نیمه تاریک وجود چیه! ما خودمون فیه‌مافیه‌مذگان داریم!

پ.ن۲: به مقدساتم قسم که مثل خیلی از نوشته‌های دیگه اینجا مخاطبی ندارم. صرفا اینجا ثبتش کردم وقتی یه گوشه نشستم نون و ماستم رو می‌خورم، به کارای زشتم‌م فکر کنم..

 

از نظرم خیلی اهمیت ندارد چه تخصصی داریم. اما اهمیت دارد که با دریچه تخصصمان بتوانیم دنیا را زیباتر و بهتر ببینیم و با این اتفاق حال خودمان خوب باشد. این شاید همان حالتی باشد که روان‌شناسان آن را حالت غرقگی می‌نامند.

نشسته بودم پای صجبت یک سینیور پایتون دولوپری که پایتونیک کد زدنش از تمام وجوه زندگیش بیرون می‌زد. همان‌ متخصص مطلوبی که حالش با خودش و غرقگی‌اش خوب بود. از چندمتر دورتر هم این آدم را می‌دیدی، تمام اعضا و جوارحش در سکوت، داد و بیداد می‌کردند تخصص این بزرگوار چیست.  چقدر هم سر کیف می‌آیم ذوق و شعف این‌جور آدم‌ها را دیدن. دنیا را جوری می‌بینند که گاهی هوس می‌کنی عین تصاویر فیلم چارلی و کارخانه شکلات سازی، به فاصله‌ی یک قدم گذاشتن درون یک صفحه تلوزیون، وارد دنیای عجیب و غریبشان شوی و یک ناخنک به تمام اتفاقات خوشمزه دنیایشان بزنی و برگردی. همین افکار در سرم بود که خودش پیش قدم شد و یک قاب از همان دنیای زیبایش را به من هم هدیه داد. خیلی بی‌مقدمه صفحه ترمینال خود را باز کرد و zen of python را گذاشت روبه ‌رویم. گفت:‌« این جملات را ببین. در نگاه اول که می‌خوانی شاید حس کنی پای یک جواد خیابانی در میان است، اما دنیا دنیا حکمت پشت این جملات خوابیده. حتی اگر کانتکس جملات را عوض کنی، در دنیای واقعی هم ریشه همه مشکلات، همین جملاتی‌ست که به ظاهر مصداق :«از کرامات شیخ ما این است، شیره را خورد و گفت و شیرین است» باشد اما در باطن، مصداق‌های کاربردی‌اش را که می‌بینی، به مرحله جامه‌ دریدن و نعره زدن می‌رسی. مثلا نگاه کن این مورد را:‌

In the face of ambiguity, refuse the temptation to guess.

به نظرت این‌همه آدم که هرروز بخاطر ساده‌ترین سوتفاهم‌ها دچار مشکلات، چالش‌‌ها، اختلافات..  می‌شوند، همین جمله حکیمانه دوای دردشان نیست؟!»

همین‌طور که با لبخندی از کیفور بودن از جهان‌بینی این شخص سرم را به نشانه تایید تکان می‌دادم، یک آن یاد همان اعتقاد همیشگی‌ام افتادم که عمده مسائل ما از شدت ساده بودن، پیچیده شد. پیچیده شد چون در درجه اول انگار با خودمان صادق نبودیم. انگار نمی‌خواستیم باور کنیم ریشه بسیاری از مشکلات ما به همین سادگی بود که یک کودک بیاید داد بزند که جماعت! پادشاهتان پیرهنی به تن ندارد، چرا نمی‌بینید...؟

 

یک بلغمیِ آتناییِ ISFP

خلاصه هرچه خوبان همه دارند بنده یک جا دارم :)))

 

پ.ن: از اتاق فرمان اشاره می‌کنن گروه خونی مم O منفی هست و می‌گن برو تو افق محو شو با اینهمه محسنات :)))))))

 

  • ۰ نظر
  • ۲۵ شهریور ۹۶ ، ۲۲:۵۵