کسی را این اندیشه آید و این عتاب بر او فرود آید که آه در چیستم و چرا چنین کنم؟ این دلیل دوستی و عنایت است که وَ یَبْقَی الْحُبُّ ما بَقِیَ الْعِتابُ. زیرا عتاب با دوستان کنند. با بیگانه عتاب نکنند. اکنون این عتاب نیز متفاوت است؛ بر آنکه او را درد میکند و از آن خبر دارد دلیل محبت و عنایت در حق او باشد.
اما اگر عتابی رود و او را درد نکند این دلیل محبت نباشد، همچنان که قالی را چوب زنند تا گرد ازو جدا کنند این را عقلا عتاب نگویند. اما اگر فرزند خود را و محبوب خود را بزنند عتاب را آن گویند و دلیل محبت در چنین محل پدید آید. پس مادام که در خود دردی و پشیمانیای میبینی دلیل عنایت و دوستی حق است.
اگر در برادر خود عیبی میبینی آن عیب در توست که در او میبینی. عالم همچنان آیینهست، نقش خود را در او میبینی که اَلْمُؤمِنُ مِرآةُ اْلمُؤمِنٍ. آن عیب را از خود جدا کن زیرا آنچه از او میرنجی از خود میرنجی.
پیلی را آوردند بر سر چشمهای که آب خورد. خود را در آب میدید و میرمید. او میپنداشت که از دیگری میرمد، نمیدانست که از خود میرمد. همهی اخلاق بد از ظلم و کین و حسد و حرص و بیرحمی و کبر چون در توست نمیرنجی، چون آن را در دیگری میبینی میرمی و میرنجی.
پادشاهی دلتنگ بر لب جوی نشسته بود. امرا از او هراسان و ترسان، و به هیچگونه روی او گشاده نمیشد. مسخرهای داشت عظیم مقرب. امرا او را پذیرفتند که اگر تو شاه را بخندانی تو را چنین دهیم. مسخره قصد پادشاه کرد و هرچند که جهد میکرد پادشاه به روی او نظر نمیکرد و سر بر نمیداشت که او شکلی کند و پادشاه را بخنداند. در جوی نظر میکرد و سر بر نمیداشت. مسخره گفت پادشاه را که در آب جوی چه میبینی؟ گفت قلتبانی را میبینم. مسخره جواب داد که ای شاه عالم بنده نیز کور نیست. اکنون همچنین است، اگر تو در او چیزی میبینی و میرنجی آخر او نیز کور نیست. همان میبیند که تو میبینی.
فیه ما فیه
چون که مومن آیینهی مومن بود روی او زآلودگی ایمن بود
یار آیینهست جان را در حزن بر رخ آیینهای جان دم مزن
تا نپوشد روی خود را از دمت دم فروخوردن بباید هر دمت
مثنوی معنوی - دفتر دوم
پ.ن۱: نیمه تاریک وجود چیه! ما خودمون فیهمافیهمذگان داریم!
پ.ن۲: به مقدساتم قسم که مثل خیلی از نوشتههای دیگه اینجا مخاطبی ندارم. صرفا اینجا ثبتش کردم وقتی یه گوشه نشستم نون و ماستم رو میخورم، به کارای زشتمم فکر کنم..
- ۰ نظر
- ۰۱ دی ۰۱ ، ۲۲:۰۱