zen of python
از نظرم خیلی اهمیت ندارد چه تخصصی داریم. اما اهمیت دارد که با دریچه تخصصمان بتوانیم دنیا را زیباتر و بهتر ببینیم و با این اتفاق حال خودمان خوب باشد. این شاید همان حالتی باشد که روانشناسان آن را حالت غرقگی مینامند.
نشسته بودم پای صجبت یک سینیور پایتون دولوپری که پایتونیک کد زدنش از تمام وجوه زندگیش بیرون میزد. همان متخصص مطلوبی که حالش با خودش و غرقگیاش خوب بود. از چندمتر دورتر هم این آدم را میدیدی، تمام اعضا و جوارحش در سکوت، داد و بیداد میکردند تخصص این بزرگوار چیست. چقدر هم سر کیف میآیم ذوق و شعف اینجور آدمها را دیدن. دنیا را جوری میبینند که گاهی هوس میکنی عین تصاویر فیلم چارلی و کارخانه شکلات سازی، به فاصلهی یک قدم گذاشتن درون یک صفحه تلوزیون، وارد دنیای عجیب و غریبشان شوی و یک ناخنک به تمام اتفاقات خوشمزه دنیایشان بزنی و برگردی. همین افکار در سرم بود که خودش پیش قدم شد و یک قاب از همان دنیای زیبایش را به من هم هدیه داد. خیلی بیمقدمه صفحه ترمینال خود را باز کرد و zen of python را گذاشت روبه رویم. گفت:« این جملات را ببین. در نگاه اول که میخوانی شاید حس کنی پای یک جواد خیابانی در میان است، اما دنیا دنیا حکمت پشت این جملات خوابیده. حتی اگر کانتکس جملات را عوض کنی، در دنیای واقعی هم ریشه همه مشکلات، همین جملاتیست که به ظاهر مصداق :«از کرامات شیخ ما این است، شیره را خورد و گفت و شیرین است» باشد اما در باطن، مصداقهای کاربردیاش را که میبینی، به مرحله جامه دریدن و نعره زدن میرسی. مثلا نگاه کن این مورد را:
In the face of ambiguity, refuse the temptation to guess.
به نظرت اینهمه آدم که هرروز بخاطر سادهترین سوتفاهمها دچار مشکلات، چالشها، اختلافات.. میشوند، همین جمله حکیمانه دوای دردشان نیست؟!»
همینطور که با لبخندی از کیفور بودن از جهانبینی این شخص سرم را به نشانه تایید تکان میدادم، یک آن یاد همان اعتقاد همیشگیام افتادم که عمده مسائل ما از شدت ساده بودن، پیچیده شد. پیچیده شد چون در درجه اول انگار با خودمان صادق نبودیم. انگار نمیخواستیم باور کنیم ریشه بسیاری از مشکلات ما به همین سادگی بود که یک کودک بیاید داد بزند که جماعت! پادشاهتان پیرهنی به تن ندارد، چرا نمیبینید...؟