پرتو

در عین نوسان در تکامل.از روزنه به پرتو، شاید روزی هم سپیده..

پرتو

در عین نوسان در تکامل.از روزنه به پرتو، شاید روزی هم سپیده..

سلام خوش آمدید

۴ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «هنر» ثبت شده است

اگر مثل من در برهه‌ای از زندگی‌تون به هنر گرایش پیدا کرده باشید حتما با متد فضای منفی آشنایی دارید. جذابیت این متد در این نکته نهفته‌ست که شما زمانی به بهترین طراحی خودتون می‌رسید که تلاش کنید دقیقا همون چیزی رو ببنید که نمی‌بینید! یک مشت خطوط درهم و برهم ببینید که فاقد هرربط و معنایی به هم باشن. به عبارتی همون چیزی‌ که مغزتون تلاش می‌کنه ببینید رو نبینید. سختی ماجرا هم همین‌جاست. همین‌قدر آگاهانه، ناآگاهانه‌های نامطلوب رو دیدن و دنبال کردن! جالب این‌جاست وقتی نقاشی‌ای که با این متد کشیده می‌شه رو با نقاشی که با تمرکز روی اصل اشیا و دقت روی ماهیتشون می‌کشید رو مقایسه کنید، متوجه می‌شید مغزتون ناخواسته بخاطر تمرکز روی اصل، دچار خطا در رسم و دنبال کردن خطوط شده.

نویسنده خوش‌ذوق کتابی** که ازش این متد رو یاد گرفته بودم با این جمله تامل‌برانگیز مقدمه‌ش رو آغاز کرده بود:

«هیچ چیز واقعی‌تر از هیچ نیست!     -ساموئل بکت»

توی روزهای سیاه زندگیم همین نگاه برای من راهگشا بود. همون‌جایی که بیهوده وسط روزهای تلخ و سیاه زندگیم دست و پا می‌زدم معنی زندگی خودمو پیدا کنم و قصه خودم رو از بیرون ببینم و جواب سوال مهم چه چیزی توی زندگی من ارزش زیستن داره رو پیدا کنم. غافل از این‌که شاید درست‌ترین جواب توی همین حقیقت نهفته باشه که بدونیم هیچ‌چیز واقعی‌تر از هیچ نیست. شاید بقول سهراب باید در افسون گل سرخ شناور بشیم و همین خطوط بی‌معنی، بی‌ربط و بعضا سیاه زندگی رو دنبال کنیم تا یک‌روزی، یک‌جایی به درست‌ترین جواب ممکن خودمون برسیم.

 

پ.ن۱: کتابی که بهش اشاره شد این متد رو براساس آزمایشات و مقالات علمی با تمرکز بر نیم‌کره راست مغز پیشنهاد کرده بود. یکی از ادعای جالب این کتاب این بود که با این متد همه می‌تونن طراحی رو به صورت حرفه‌ای با تمرین ادامه بدن. حتی طراحی چهره که در بین عامه مردم به عنوان طراحی سخت و حرفه‌ای شناخته می‌شه. 

پ.ن۲: این نگرش توی فیلم بسیار زیبای cast away هم وجود داره. یکی از بهترین فیلم‌هایی که توی زندگیم دیدم و دوستش دارم و هراز چندگاهی دوس دارم برم یه تیکه‌هاییش رو ببینم.

 

 

***اسم کتاب هم «طراحی با سمت راست مغز- تالیف بتی ادواردز» هست که ترجمه اون بنا به دلایل متعدد خیلی خلاصه‌تر بود. 

 

  • ۱ نظر
  • ۱۲ شهریور ۰۰ ، ۱۴:۰۰

توی گوشیش دنبال یه عکس می‌گشت که طرح نقاشی بعدیش رو از روی اون انتخاب کنه. به یه عکس که رسید شروع کرد به داستان گفتن:

«من عاشق نورم. همیشه صبح‌ها پنجره اتاقمو باز می‌کنم که نور بیشتری بیفته روی فرش اتاقم. اون‌روز هم به همین عادت، پنجره رو باز کرده بودم و نشسته بودم پشت میزم. مشغول کارم بودم که ناگهان متوجه صدای ضعیف عجیبی شدم. برگشتم که منبع صدا رو پیدا کنم، نگاهم افتاد به یه فنچ که کف اتاقم بود. من بازم فنچ توی خونه داشتم ولی اون نمی‌دونست بازم اینجا فنچ هست. چون اونا توی اتاق پشتی بودن و صداشون نمیومد.هوا سرد بود. پیش خودم گفتم طفلک حتما گرسنه‌شه. یادم افتاد تازه ارزن‌هامون تموم شده. بلند شدم رفتم توی آشپزخونه یه کم جو پوست‌کنده بیارم براش. تا برگشتم، دیدم سرجاش نیست. اول فکر کردم رفته. رفتم برم بقیه کارم رو انجام بدم که دوباره همون صدای مبهم و ضعیف از اتاق پذیرایی اومد. اونجا بود که متوجه شدم داره صاب‌خونه می‌شه! برش داشتم بردمش پیش دوستاش. انگار که از اول هم اومده بود بیاد پیش همونا. از فردای اون روز هی به قفسشون سر می‌زدم ببینم کارم درست بوده یا نه. توی همین سر زدنا، به ذهنم رسید اسمش رو بذارم خداداد. چون وسط روز از پنجره‌ی رو به نور اومده بود. بعد از چند روز که مطمئن شدم خوشحاله، کمتر بهش سر می‌زدم. مدت زیادی فقط غذا و آب می‌ذاشتم توی قفسشونو می‌رفتم. به‌نظرم همه‌چیز روبه‌راه می‌اومد. یهروز توی همین لحظه‌ی غذا دادنا، چشمم افتاد به خداداد. دیدم دمش کوتاه شده. اول فکر کردم مریض شده و پرهاش داره می‌ریزه. اما بعد چندروز دقت بیشتر، متوجه شدم از دمش، پرهاشو جدا می‌کنه می‌ذاره زیر تخم‌های توی قفس که قرار بود جوجه بشن. اونجا بود که اشکم درومد از قشنگی‌های دنیا..»

finch

همین‌جور با لبخند ساکت شد و خیره خیره به عکس روی گوشیش نگاه می‌کرد. توی چشماش فریادهای بی‌صدای مملو از دردی بود که روانه‌ی اون عکس و خداداد می‌کرد. همون دردی که خیلی از انسان‌های کره خاکی با پناه بردن به موجودات غیرانسان خونگی تسکینش می‌دن. همون موجوداتی که نه حافظ داشتن که با غزلش زنده بشی، نه سعدی داشتن که با سهل‌های‌متنعش مبهوت بشی و نه حتی نیوتن داشتن که با تماشای افتادن سیب دنیای علم و دانش ما انسان‌ها رو دگرگون کرده باشه!

یک آن رفتم توی عالم خودم و شروع کردم به فلسفیدن‌های همیشگیم: شاید یک علت اینکه ما انسان‌ها این لال‌بازی با حیوونات رو به دنیای سرشار از اشتراک و کلمه ترجیح بدیم، این باشه که دنیای ما خلا عمل به تمام این مفاهیم و معانی رو داره. و در واقع داریم در دنیایی زیست می‌کنیم که مفاهیم وفاداری و نجابت و محبت و ... رو گرچه بسیار در ادبیاتمون با انواع و اقسام آرایه‌ها رصد می‌کنیم، اما از فقدان همین مفاهیم توی زیست روزمره‌مون، درحال رنج کشیدنیم! البته نه اینکه ادبیات هیچ خیری به بشریت نرسونده باشه!نه و قطعا نه. بلکه کلمات و ادبیات زمانی ارزشمند شمرده می‌شن که با رفتار ما سازگاری داشته باشن. در غیر این صورت همون کلمات و ادبیات کارکرد معکوس دارن. چه بسا به‌جای مرهم، می‌شن استخوان‌های در گلو!

بعد از چند دقیقه که تمام این افکار مثل آب روونی از سرم رد شد، خودش سکوت رو شکست و گفت: «خب حرف زدن بسه. بریم خداداد رو بکشیم.حتما قشنگ می‌شه طرحش!» منم لبخند زدم گفتم: «بریم. مثل خداداد! نه؟» اونم خندید.

 

پی‌نوشت:‌ شاید کمتر از پنج درصد داستان غیرواقعی بود. ایمان دارم دنیا به اندازه کافی خداداد داره. اما اینکه کی، کجا، به چه دلیل و حتی در چه جایگاهی توی زندگی هریک از ماها بیان رو نمی‌دونم. شاید هم البته بودن و یا هستند و ما هنوز ندیدیم. 

  • ۰۲ دی ۹۸ ، ۱۹:۱۴

یادش بخیر.. 

در برنامه کردان چندسال پیش، اولین بار بود که با بازی استوژیت روبه‌رو می‌شدم و به درجه‌ای از عرفان در این بازی رسیدم که در هیچ بازی فکری نرسیده بودم..! 
از آن‌روز نگاه من به هنر و دیدگاه عامه نسبت به آن پر از رمز و راز شده بود. تا قبل از آن انقدر مرموز به یک اثر هنری و تحلیل هر فرد از آن نگاه نکرده بودم.
این چندروز اخیر اتفاقی افتاد بس باورنکردنی، که من را به همان شب به یادماندنی برد. 
جریانی خیلی طبیعی که روزی هزاربار آدم‌ها در شبکه‌های اجتماعی انجام می‌شد و من هم انجام دادم! 
 
تعویض عکس پروفایل تلگرام!‌ به همین مسخره‌گی! 
و به همین مسخره‌ترترش بازتاب‌های مختلف از سمت دوستان و آشنایان و حتی شاهد تماس تلفنی عجیبی بودم!
 
تحلیل‌ها و ابراز نگرانی‌های دوستان را می‌خواندم و فقط لبخند می‌زدم. و از آن‌جا که دیگر مثل سیب‌زمینی نسبت به هر قضاوتی سر شده‌‌ام همچنان سر شدنم را ادامه خواهم داد و سکوتم را نخواهم شکست. 
 
شاید هم البته روزی این سکوت شکست. شاید هم جایی شکست.. 
شاید هم هیچ‌کجا. شاید هم هیچ‌وقت!
نمی‌دانم!
 
اما عجیب این چندروز من حال‌وهوای آن شب به‌یادماندنی را تجربه کردم...
 
 
 
 
پ.ن به‌جا: حضرت بزرگوار شفیعی کدکنی در این لحظات می‌فرمایند: تو کز خاموشی‌ام فهمی نداری، چه خواهی فهم کردن از کلامم؟!
 
یک پ.ن بی‌رحمانه‌طور: بنده ،عجیب، هیچ مسئولیتی در قبال قضاوت‌های دیگران نسبت به خودم حس نمی‌کنم. حتی در مورد همین متن! 
 
پ.ن اندکی لطیف: هنر، همین مرموز بودن و برداشت آزاد داشتنش مرا درگیر می‌کند...
 
پ.ن نهایی: اصغر فرهادی درونم به طرز عجیبی شکفته. حس خرسندی عجیبی بر من مستولی شده ^-^
  • ۰ نظر
  • ۰۴ ارديبهشت ۹۸ ، ۲۲:۱۷