پرتو

در عین نوسان در تکامل.از روزنه به پرتو، شاید روزی هم سپیده..

پرتو

در عین نوسان در تکامل.از روزنه به پرتو، شاید روزی هم سپیده..

سلام خوش آمدید

توی گوشیش دنبال یه عکس می‌گشت که طرح نقاشی بعدیش رو از روی اون انتخاب کنه. به یه عکس که رسید شروع کرد به داستان گفتن:

«من عاشق نورم. همیشه صبح‌ها پنجره اتاقمو باز می‌کنم که نور بیشتری بیفته روی فرش اتاقم. اون‌روز هم به همین عادت، پنجره رو باز کرده بودم و نشسته بودم پشت میزم. مشغول کارم بودم که ناگهان متوجه صدای ضعیف عجیبی شدم. برگشتم که منبع صدا رو پیدا کنم، نگاهم افتاد به یه فنچ که کف اتاقم بود. من بازم فنچ توی خونه داشتم ولی اون نمی‌دونست بازم اینجا فنچ هست. چون اونا توی اتاق پشتی بودن و صداشون نمیومد.هوا سرد بود. پیش خودم گفتم طفلک حتما گرسنه‌شه. یادم افتاد تازه ارزن‌هامون تموم شده. بلند شدم رفتم توی آشپزخونه یه کم جو پوست‌کنده بیارم براش. تا برگشتم، دیدم سرجاش نیست. اول فکر کردم رفته. رفتم برم بقیه کارم رو انجام بدم که دوباره همون صدای مبهم و ضعیف از اتاق پذیرایی اومد. اونجا بود که متوجه شدم داره صاب‌خونه می‌شه! برش داشتم بردمش پیش دوستاش. انگار که از اول هم اومده بود بیاد پیش همونا. از فردای اون روز هی به قفسشون سر می‌زدم ببینم کارم درست بوده یا نه. توی همین سر زدنا، به ذهنم رسید اسمش رو بذارم خداداد. چون وسط روز از پنجره‌ی رو به نور اومده بود. بعد از چند روز که مطمئن شدم خوشحاله، کمتر بهش سر می‌زدم. مدت زیادی فقط غذا و آب می‌ذاشتم توی قفسشونو می‌رفتم. به‌نظرم همه‌چیز روبه‌راه می‌اومد. یهروز توی همین لحظه‌ی غذا دادنا، چشمم افتاد به خداداد. دیدم دمش کوتاه شده. اول فکر کردم مریض شده و پرهاش داره می‌ریزه. اما بعد چندروز دقت بیشتر، متوجه شدم از دمش، پرهاشو جدا می‌کنه می‌ذاره زیر تخم‌های توی قفس که قرار بود جوجه بشن. اونجا بود که اشکم درومد از قشنگی‌های دنیا..»

finch

همین‌جور با لبخند ساکت شد و خیره خیره به عکس روی گوشیش نگاه می‌کرد. توی چشماش فریادهای بی‌صدای مملو از دردی بود که روانه‌ی اون عکس و خداداد می‌کرد. همون دردی که خیلی از انسان‌های کره خاکی با پناه بردن به موجودات غیرانسان خونگی تسکینش می‌دن. همون موجوداتی که نه حافظ داشتن که با غزلش زنده بشی، نه سعدی داشتن که با سهل‌های‌متنعش مبهوت بشی و نه حتی نیوتن داشتن که با تماشای افتادن سیب دنیای علم و دانش ما انسان‌ها رو دگرگون کرده باشه!

یک آن رفتم توی عالم خودم و شروع کردم به فلسفیدن‌های همیشگیم: شاید یک علت اینکه ما انسان‌ها این لال‌بازی با حیوونات رو به دنیای سرشار از اشتراک و کلمه ترجیح بدیم، این باشه که دنیای ما خلا عمل به تمام این مفاهیم و معانی رو داره. و در واقع داریم در دنیایی زیست می‌کنیم که مفاهیم وفاداری و نجابت و محبت و ... رو گرچه بسیار در ادبیاتمون با انواع و اقسام آرایه‌ها رصد می‌کنیم، اما از فقدان همین مفاهیم توی زیست روزمره‌مون، درحال رنج کشیدنیم! البته نه اینکه ادبیات هیچ خیری به بشریت نرسونده باشه!نه و قطعا نه. بلکه کلمات و ادبیات زمانی ارزشمند شمرده می‌شن که با رفتار ما سازگاری داشته باشن. در غیر این صورت همون کلمات و ادبیات کارکرد معکوس دارن. چه بسا به‌جای مرهم، می‌شن استخوان‌های در گلو!

بعد از چند دقیقه که تمام این افکار مثل آب روونی از سرم رد شد، خودش سکوت رو شکست و گفت: «خب حرف زدن بسه. بریم خداداد رو بکشیم.حتما قشنگ می‌شه طرحش!» منم لبخند زدم گفتم: «بریم. مثل خداداد! نه؟» اونم خندید.

 

پی‌نوشت:‌ شاید کمتر از پنج درصد داستان غیرواقعی بود. ایمان دارم دنیا به اندازه کافی خداداد داره. اما اینکه کی، کجا، به چه دلیل و حتی در چه جایگاهی توی زندگی هریک از ماها بیان رو نمی‌دونم. شاید هم البته بودن و یا هستند و ما هنوز ندیدیم. 

یادش بخیر.. 

در برنامه کردان چندسال پیش، اولین بار بود که با بازی استوژیت روبه‌رو می‌شدم و به درجه‌ای از عرفان در این بازی رسیدم که در هیچ بازی فکری نرسیده بودم..! 
از آن‌روز نگاه من به هنر و دیدگاه عامه نسبت به آن پر از رمز و راز شده بود. تا قبل از آن انقدر مرموز به یک اثر هنری و تحلیل هر فرد از آن نگاه نکرده بودم.
این چندروز اخیر اتفاقی افتاد بس باورنکردنی، که من را به همان شب به یادماندنی برد. 
جریانی خیلی طبیعی که روزی هزاربار آدم‌ها در شبکه‌های اجتماعی انجام می‌شد و من هم انجام دادم! 
 
تعویض عکس پروفایل تلگرام!‌ به همین مسخره‌گی! 
و به همین مسخره‌ترترش بازتاب‌های مختلف از سمت دوستان و آشنایان و حتی شاهد تماس تلفنی عجیبی بودم!
 
تحلیل‌ها و ابراز نگرانی‌های دوستان را می‌خواندم و فقط لبخند می‌زدم. و از آن‌جا که دیگر مثل سیب‌زمینی نسبت به هر قضاوتی سر شده‌‌ام همچنان سر شدنم را ادامه خواهم داد و سکوتم را نخواهم شکست. 
 
شاید هم البته روزی این سکوت شکست. شاید هم جایی شکست.. 
شاید هم هیچ‌کجا. شاید هم هیچ‌وقت!
نمی‌دانم!
 
اما عجیب این چندروز من حال‌وهوای آن شب به‌یادماندنی را تجربه کردم...
 
 
 
 
پ.ن به‌جا: حضرت بزرگوار شفیعی کدکنی در این لحظات می‌فرمایند: تو کز خاموشی‌ام فهمی نداری، چه خواهی فهم کردن از کلامم؟!
 
یک پ.ن بی‌رحمانه‌طور: بنده ،عجیب، هیچ مسئولیتی در قبال قضاوت‌های دیگران نسبت به خودم حس نمی‌کنم. حتی در مورد همین متن! 
 
پ.ن اندکی لطیف: هنر، همین مرموز بودن و برداشت آزاد داشتنش مرا درگیر می‌کند...
 
پ.ن نهایی: اصغر فرهادی درونم به طرز عجیبی شکفته. حس خرسندی عجیبی بر من مستولی شده ^-^

یه مدت می‌شه میام پنل رو باز می‌کنم یه مطلب جدید بذارم، تمام سیر مطلبی که می‌خوام راجع بهش بنویسم توی ذهنم میاد، دو خط می‌نویسم، بلافاصله تا برمی‌گردم اون دو تا خط رو اصلاح کنم آخرش تو دلم می‌گم: خب کی چی اصلا؟ چه را و چرا؟... چند ثانیه مکث می‌کنم و دکمه انصراف رو می‌زنم و تمام.

حتی به این هم فکر نمی‌کنم شاید این نوشته‌ها به درد دفترچه‌م بخورن. یا حتی پیش‌نویس‌اش رو ذخیره کنم برای بعداهایی مثل همین لحظه.

برمی‌گردم تمام مطلب‌های قدیمی‌م رو می‌خونم، با یه حالت افسوس که چرا واقعا این مطالب رو این‌جا نوشتم نگاهشون می‌کنم. متوجه می‌شم چقدر افکار و عقایدم در طی این سال‌ها پوست انداخته و رنگشون تغییر کرده. یا حتی اگر تغییر نکرده چرا انقدر بی‌پروا اینجا نوشتمشون.  

با تمام این اوصاف تلاشی برای از بین بردنشون نمی‌کنم. حتی اگر قضاوت خواننده باعث دل‌شکستگی بیشترم بشه. چون معتقدم این سیر رشد و گذشته من بوده و جز لاینفک زندگی من هم خواهم بود.

شاید دلیل این‌که تا الان هم دکمه انصراف رو نزدم این باشه که بخوام این فصل رو بدون داشتن هیچ دست‌آورد ملموس و بدون هیچ داستان عجیب و غریبی تموم کنم. 

 

پایانی بدون انتظار آغاز یک فصل داستانی.

پایانی معمولی.

پایانی فقط برای پایان.

 

پ.ن: ای عمر! چیستی که به‌هرحال عاقبت، جز حسرت گذشته در آینده‌ی تو نیست.. 

پ.پ.ن: میان تمام رفتن‌ها، سلام بر تو حضرت پاییز، سلام!

 

ترمای اول بود. روی پله‌های جلوی سایت دخترا نشسته بودیم. یهو برگشتم به مهسای آبادیان نگاه کردم گفتم چقد اسمت با مسمّی‌ست! یهو همو برگشتن به حالت عجیبی نگام کردن گفتن: باز دوباره شاعر شدی سپیده..!

الان فهمیدم هر مه‌سایی که من می‌شناسم اسمش کاملا با مسمّی‌ست. مخصوصا همین مه‌سا سادات مولود. 

ترم‌های اول تصویری که ازش داشتم یک دختر باانگیزه و خانواده‌دوستی بود که با لهجه‌ی شیرینی که گاها به ماهم قرض می‌داد از تجربه‌های جدیدش از زندگی خوابگاهی برامون می‌گفت. تجربیات تلخ و شیرین. خوب و بد. از دلتنگی‌هاش. مشکلات خوابگاه. حراست. هم‌اتاقی. شب یلدا. کاملا درهم. یه‌جورایی ماهم با خاطراتش عجین شده بودیم. چند روز پیش هم که عکس از خوابگاه گذاشته بود ما تهرانی‌هام بغضمون گرفته بود از دیدن عکسا. 

 

اون‌چیزی که از همون اول توجه من رو به مه‌سا جلب می‌کرد صداقت و شفافیت وجودش بود. عین شیشه زلال. هر چقدر زمان بیشتر گذشت بیشتر این ویژگی بارزش رو توی اتفاقات جورواجور حس کردم.  و بعد از این چندسال حس می‌کنم از معدود افراد دوران لیسانسم محسوب می‌شه که واژه دوست رو عمیقا لایق می‌دونم براش. 

 

هروقت بهم می‌گفت من عاشق معلمی‌م می‌خواستم بهش بگم هستی اما خبر نداری. معلم خیلی از بچه‌هایی که می‌شناسنت و به‌ وجودت افتخار می‌کنن...

 

امیدوارم مسیری که انتخاب کرده و براش جنگیده و عمیقا هم دوسش داره رو با موفقیت طی کنه و ماهم همیشه توی آسمونمون از درخشیدن ماهمون لذت ببریم...

 

پ.ن: تولدت مبارک مه‌سای عزیز. خیلی خوب کردی اومدی به این دنیا. چون واقعا تلاشتو برای قشنگ‌کردنش می‌کنی...

 

پرتو
طبقه بندی موضوعی