مهسا سادات
ترمای اول بود. روی پلههای جلوی سایت دخترا نشسته بودیم. یهو برگشتم به مهسای آبادیان نگاه کردم گفتم چقد اسمت با مسمّیست! یهو همو برگشتن به حالت عجیبی نگام کردن گفتن: باز دوباره شاعر شدی سپیده..!
الان فهمیدم هر مهسایی که من میشناسم اسمش کاملا با مسمّیست. مخصوصا همین مهسا سادات مولود.
ترمهای اول تصویری که ازش داشتم یک دختر باانگیزه و خانوادهدوستی بود که با لهجهی شیرینی که گاها به ماهم قرض میداد از تجربههای جدیدش از زندگی خوابگاهی برامون میگفت. تجربیات تلخ و شیرین. خوب و بد. از دلتنگیهاش. مشکلات خوابگاه. حراست. هماتاقی. شب یلدا. کاملا درهم. یهجورایی ماهم با خاطراتش عجین شده بودیم. چند روز پیش هم که عکس از خوابگاه گذاشته بود ما تهرانیهام بغضمون گرفته بود از دیدن عکسا.
اونچیزی که از همون اول توجه من رو به مهسا جلب میکرد صداقت و شفافیت وجودش بود. عین شیشه زلال. هر چقدر زمان بیشتر گذشت بیشتر این ویژگی بارزش رو توی اتفاقات جورواجور حس کردم. و بعد از این چندسال حس میکنم از معدود افراد دوران لیسانسم محسوب میشه که واژه دوست رو عمیقا لایق میدونم براش.
هروقت بهم میگفت من عاشق معلمیم میخواستم بهش بگم هستی اما خبر نداری. معلم خیلی از بچههایی که میشناسنت و به وجودت افتخار میکنن...
امیدوارم مسیری که انتخاب کرده و براش جنگیده و عمیقا هم دوسش داره رو با موفقیت طی کنه و ماهم همیشه توی آسمونمون از درخشیدن ماهمون لذت ببریم...
پ.ن: تولدت مبارک مهسای عزیز. خیلی خوب کردی اومدی به این دنیا. چون واقعا تلاشتو برای قشنگکردنش میکنی...