« قبل از اینکه مهربانی را به عنوان عمیقترین ویژگی درونی بشناسید، باید اندوه را به عنوان یکی دیگر از عمیقترین خصلتها محسوب کنید» -نائومی شیهاب نای
در سال ۲۰۱۰، پیت داکتر، کارگردان مشهور شرکت پیکسار، تصمیم گرفت انیمیشنی دربارهی احساسات ناهنجار دختر ۱۱ سالهای به نام رایلی بسازد. او خط اصلی داستان مورد نظرش را میدانست. فیلم با جابجایی رایلی از خانهاش در مینهسوتا به خانه و مدرسه جدیدش در سانفرانسیسکو آغاز میشد، در حالی که در طوفانی از احساسات مربوط به بلوغش گرفتار شده بود.
تا اینجای داستان خوب پیش رفت. ولی دکتر با بنبست خلاقیت روبهرو شد. او میخواست احساسات رایلی را به شکل کاراکترهای انیمیشنی دوست داشتنی به تصویر بکشد که مرکز کنترل مغز او را هدایت میکنند و خاطرات و زندگی روزمرهاش را شکل میدهند. ولی کدام احساسات؟ روانشناسان به او گفتند که ۲۷ احساس برجسته وجود دارند که همهی ما به طور منظم احساسشان میکنیم. ولی نمیشود یک داستان خوب دربارهی این همه شخصیت مختلف تعریف کرد. داکتر میخواست این تعداد را کم کند و تنها یک احساس را به عنوان شخصیت اصلی انتخاب کند.
اون چند احساس را برای شخصیت اصلی در نظر گرفت و تصمیم گرفت که ترس را در کنار لذت محور فیلم قرار دهد؛ به این دلیل که میگفت ترس تا حدودی خندهدار اس. او غم را نیز در نظر گرفت ولی به نظرش جذاب نرسید. داکتر در مینهسوتا بزرگ شده بود، به گفتهی خودش در آنجا هنجارهای دموی واضح بودند:«این فکر که ممکن است جلوی دیگران گریه کنید اصلا جالب نبود.»
ولی سه سال که از پیشرفت این فیلم گذشت، او متوجه شد که چیزی درست نیست، با اینکه دیالوگها آماده و بخشی از انیمیشن ساخته شده بود، لطیفههای مربوط به ترس که بعضی از آنها خیلی هوشمندانه بودند هم آماده شده بودند. داکتر قرار بود فیلم در حال ساخت را برای مدیران شرکت پیکسار اکران کند و مطمئن بود که این یک شکست خواهد بود. پردهی سوم درست از کار در نیامده بود. بنا بر روند روایت فیلم، لذت باید درس بزرگی میگرفت ولی ترس چیزی برای یاد دادن به او نداشت.
در این نقطه از زندگی کاری داکتر، او دو موفقیت بسیار بزرگ را با فیلم آپ و کمپانی هیولاها تجربه کرده بود. ولی کمکم احساس میکرد که این موفقیتها شانسی بودهاند.
او فکر میکرد:« من نمیدانم دارم چه کار میکنم، باید استعفا دهم.»
ذهنش در خوابهای تیره و تار از آیندهای پرسه میزد که بعد از ترک پیکسار با آن مواجه شد و در آن نه تنها شغلش، بلکه زندگی حرفهایاش را هم از دست میداد. او پیشاپیش برای این موضوع ماتم گرفته بود. فکر اینکه خارج از جامعه ارزشمند خلاقیت و کسبوکارهای خارقالعاده زندگی کند، احساس غرق شدن در اندوه را به او می داد. هرچه ناامیدتر می شد، بیشتر به این موضوع پی میبرد که چقدر عاشق همکارانش است. همین موضوع جرقهای در ذهنش زد: دلیل اصلی احساسات ما -همهی احساسات ما- ارتباط دادن ما باهم است. همچنین اندوه از میان همهی احساسات، قویترین عنصر ایجاد رابطه است.
او حالا به یاد میآورد:« ناگهان این ایده به ذهنم خطور کرد که ما باید ترس را بیرون بیندازیم و اندوه و لذت را به هم پیوند دهیم.» تنها مشکلش قانع کردن جان لستر که در آن زمان مدیریت پیکسار را بر عهده داشت، برای جایگزین کردن اندوه به عنوان محور فیلم بود. او نگران بود که توجیه این موضوع بسیار سخت باشد.
داکتر این داستان را برایم تعریف میکرد که در لابی پرنور و روح افزای پیکسار نشسته بودیم که استیو جابز آن را برای مقر شرکت در امرلیویل کالیفرنیا طراحی کرده است. ما با مجسمههای بزرگتر از اندازهی حقیقی شخصیتهای پیکسار، از خانوادهی پار در شگفتانگیزها گرفته تا باز از داستان اسبای بازی، احاطه شده بودیم که همهی آنها در زیر سقف بسیار بلند شیشهای ژست گرفته بودند. داکتر از مجسمهی این شخصیتهای مهم در پیکسار لذت میبرد. پیش از آن در همان روز، من یک جلسه مدیریتی را دربارهی بهره بردن از استعدادهای فیلمسازان درونگرا هدایت کرده بودم. چند دقیقه بعد از شروع، داکتر به درون اتاق کنفرانس قدم گذاشت و به آنی با گرمای وجودش فضای اتاق را زندگانی بخشید.
داکتر خودش شبیه یک شخصیت کارتونی است که بیشتر با استفاده از مستطیل کشیده شده است. هیکل دیلاق یک متر و نود و سه سانتیمتری و صورتی دراز دارد که نصف آن پیشانیاش است. حتی دندانهایش دراز و مستطیل شکل هستند، انگار در دنیای دندانها آدمهای بلندقد و لاغری باشند، ولی چشمگیرترین ویژگی او حالتهای چهرهاش هستند. لبخند و دهنکجیاش حالتی خوشایند و شاد را منتقل میکند. خانوادهای او وقتی بچه بوده است به کپنهاگ مهاجرت کردهاند تا پدرش بتواند برای دکترایش دربارهی موسیقی کر دانمارکی تحقیق کند. داکتر نمیتوانسته دانمارکی صحبت کند و حرف کودکان دیگر را هم متوجه نمیشده است. درد این تجربه او را به انیمیشن علاقهمند کرده است. چرا که کشیدن نقاشی آدمها راحتتر از صحبت کردن با آنها بوده است. حتی حالا هم به خلق شخصیتهایی تمایل دارد که در خانههای درختی زندگی میکنند و در یک منظره رویایی بیصدا شناور میشوند.
داکتر نگران بود که مدیران گروه «شخصیت غم» را خیلی تاریک و افسرده بدانند. انیماتورها این شخصیت را شلخته، قوزدار و آبی کشیده بودند. چرا باید این چنین تصویری محور یک فیلم قرار داد؟ چه کسی میخواهد اینطور شناخته شود؟
در این فرایند، داکتر یاوری باورنکردنی در کنار خود داشت: داچر کلتنر استاد تاثیر گذار روانشناسی در دانشگاه برکلی کالیفرنیا. در زمان ساخت فیلم پشت و رو داکتر از او خواسته بود تا به او و همکارانش دربارهی علم احساسات آموزش دهد. آنها دوستان صمیمی شدند. دختران کلتنر و داکتر در یک زمان از سختیهای زمان بلوغ رنج میبردند و این دو مرد به دلیل اضطرابی که برای دخترانشان داشتند، باهم رفیق شدند. کلتنر به داکتر و گروهش کاربرد احساسات اصلی را یاد داد: ترس شما را از خطر نگه میدارد، عصبانیت از شما محافظت میکند تا مورد سواستفاده قرار نگیرید و اندوه، اندوه چه میکند؟
کلتنر اینطور توضیح داده بود که اندوه باعث شفقت میشود؛ آدمها را به هم نزدیک میکند: به شما کمک میکند تا بفهمید چقدر جماعت دمدمی مزاج فیلمسازان پیکسار برای شما اهمیت دارند.
مدیریت شرکت ایده را تایید کرد و داکتر و گروهش فیلم را با شخصیت اندوه در نقش اصلی بازنویسی کردند. این فیلم بعدا برنده جایزه اسکار بهترین فیلم انیمیشنی شد و بیشترین درآمد را در تاریخ میان فیلمهای اصیل پیکسار به دست آورد.
برشی از کتاب تلخ و شیرین- سوزان کین
یکی از احساسات عجیبی که در طول حیاتم تجربه کردم احساس غم سنگینی بود که بعد از هر از دست دادنی تجربه کردم. یکی از جنبههای عجیب این احساس این بود که هیچ از دست دادنی، شبیه از دست دادن دیگهای نبود. درست مثل اعضای بدن که کارکرد چندبرابری کلیه، نبودن کبد رو جبران نمیکنه، حتی بودن دست راست، نبودن دست چپ رو با وجود شباهتها رو جبران نمیکنه...
توی آخرین روزهای دههی سوم زندگیم، احساس میکنم بیشترین حسی که با انکار زیر فرش قایمش کردم همین حس بود. شاید به این دلیل که برخلاف گفته نیچه آنچیزی که من رو نکشت، با نگاه سختگیرانه خودم، قویترم هم نکرد. اما اگر این روزها به دنبال نسخهی بهتری از خودم باشم باید تلاش کنم این احساس سالم و طبیعی رو بپذیرم. حتی اگر قوی شدنی در کار نباشه، احتمالا باید بفهمم لیلی ظرف من رو هم بیدلیل نشکسته و احتمالا هم ساز دل من هم شکستهش خوشآهنگتر بوده...
پ.ن: در جایی از کتاب اشاره میکنه که منظور از احساس غم، حالت بیمارگونهای نیست که شخص نیاز به کمک گرفتن از متخصص داره. از قضا توصیه نویسنده در چنین مواردی مراجعه به متخصص هست که از اهمیت زیادی برخورداره.
چقققققققققدر جالب بود این! من اصلا نمیدونستم...
نگاهم رو به انیمیشن تغییر داد و دوستداشتنیترش کرد واسم.
+ بیا بغلم. من چقدر همهش شدم سراسر غم...غم...غم...