پرتو

در عین نوسان در تکامل.از روزنه به پرتو، شاید روزی هم سپیده..

پرتو

در عین نوسان در تکامل.از روزنه به پرتو، شاید روزی هم سپیده..

سلام خوش آمدید

۱۰ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «دنیا» ثبت شده است

توی گوشیش دنبال یه عکس می‌گشت که طرح نقاشی بعدیش رو از روی اون انتخاب کنه. به یه عکس که رسید شروع کرد به داستان گفتن:

«من عاشق نورم. همیشه صبح‌ها پنجره اتاقمو باز می‌کنم که نور بیشتری بیفته روی فرش اتاقم. اون‌روز هم به همین عادت، پنجره رو باز کرده بودم و نشسته بودم پشت میزم. مشغول کارم بودم که ناگهان متوجه صدای ضعیف عجیبی شدم. برگشتم که منبع صدا رو پیدا کنم، نگاهم افتاد به یه فنچ که کف اتاقم بود. من بازم فنچ توی خونه داشتم ولی اون نمی‌دونست بازم اینجا فنچ هست. چون اونا توی اتاق پشتی بودن و صداشون نمیومد.هوا سرد بود. پیش خودم گفتم طفلک حتما گرسنه‌شه. یادم افتاد تازه ارزن‌هامون تموم شده. بلند شدم رفتم توی آشپزخونه یه کم جو پوست‌کنده بیارم براش. تا برگشتم، دیدم سرجاش نیست. اول فکر کردم رفته. رفتم برم بقیه کارم رو انجام بدم که دوباره همون صدای مبهم و ضعیف از اتاق پذیرایی اومد. اونجا بود که متوجه شدم داره صاب‌خونه می‌شه! برش داشتم بردمش پیش دوستاش. انگار که از اول هم اومده بود بیاد پیش همونا. از فردای اون روز هی به قفسشون سر می‌زدم ببینم کارم درست بوده یا نه. توی همین سر زدنا، به ذهنم رسید اسمش رو بذارم خداداد. چون وسط روز از پنجره‌ی رو به نور اومده بود. بعد از چند روز که مطمئن شدم خوشحاله، کمتر بهش سر می‌زدم. مدت زیادی فقط غذا و آب می‌ذاشتم توی قفسشونو می‌رفتم. به‌نظرم همه‌چیز روبه‌راه می‌اومد. یهروز توی همین لحظه‌ی غذا دادنا، چشمم افتاد به خداداد. دیدم دمش کوتاه شده. اول فکر کردم مریض شده و پرهاش داره می‌ریزه. اما بعد چندروز دقت بیشتر، متوجه شدم از دمش، پرهاشو جدا می‌کنه می‌ذاره زیر تخم‌های توی قفس که قرار بود جوجه بشن. اونجا بود که اشکم درومد از قشنگی‌های دنیا..»

finch

همین‌جور با لبخند ساکت شد و خیره خیره به عکس روی گوشیش نگاه می‌کرد. توی چشماش فریادهای بی‌صدای مملو از دردی بود که روانه‌ی اون عکس و خداداد می‌کرد. همون دردی که خیلی از انسان‌های کره خاکی با پناه بردن به موجودات غیرانسان خونگی تسکینش می‌دن. همون موجوداتی که نه حافظ داشتن که با غزلش زنده بشی، نه سعدی داشتن که با سهل‌های‌متنعش مبهوت بشی و نه حتی نیوتن داشتن که با تماشای افتادن سیب دنیای علم و دانش ما انسان‌ها رو دگرگون کرده باشه!

یک آن رفتم توی عالم خودم و شروع کردم به فلسفیدن‌های همیشگیم: شاید یک علت اینکه ما انسان‌ها این لال‌بازی با حیوونات رو به دنیای سرشار از اشتراک و کلمه ترجیح بدیم، این باشه که دنیای ما خلا عمل به تمام این مفاهیم و معانی رو داره. و در واقع داریم در دنیایی زیست می‌کنیم که مفاهیم وفاداری و نجابت و محبت و ... رو گرچه بسیار در ادبیاتمون با انواع و اقسام آرایه‌ها رصد می‌کنیم، اما از فقدان همین مفاهیم توی زیست روزمره‌مون، درحال رنج کشیدنیم! البته نه اینکه ادبیات هیچ خیری به بشریت نرسونده باشه!نه و قطعا نه. بلکه کلمات و ادبیات زمانی ارزشمند شمرده می‌شن که با رفتار ما سازگاری داشته باشن. در غیر این صورت همون کلمات و ادبیات کارکرد معکوس دارن. چه بسا به‌جای مرهم، می‌شن استخوان‌های در گلو!

بعد از چند دقیقه که تمام این افکار مثل آب روونی از سرم رد شد، خودش سکوت رو شکست و گفت: «خب حرف زدن بسه. بریم خداداد رو بکشیم.حتما قشنگ می‌شه طرحش!» منم لبخند زدم گفتم: «بریم. مثل خداداد! نه؟» اونم خندید.

 

پی‌نوشت:‌ شاید کمتر از پنج درصد داستان غیرواقعی بود. ایمان دارم دنیا به اندازه کافی خداداد داره. اما اینکه کی، کجا، به چه دلیل و حتی در چه جایگاهی توی زندگی هریک از ماها بیان رو نمی‌دونم. شاید هم البته بودن و یا هستند و ما هنوز ندیدیم. 

  • ۰۲ دی ۹۸ ، ۱۹:۱۴

«دستمال من زیر درخت آلبالو گم شده‌.» گم شدن. گم کردن. چرا از بچگی گم کردن را قبل از پیدا کردن یادمان دادند؟

شاید برای همین است که هر روز، تکه‌به‌تکه، چیزهایی از زندگی‌مان گم می‌کنیم که دیگر هیچ‌وقت پیدا نمی‌شوند.

گم‌شان می‌کنیم و زندگی‌مان هر روز خالی و خالی‌تر می‌شود تا دیگر جز یک مشت خاطره‌ی خاک گرفته از گم‌کرده‌ها، چیزی در آن باقی نمی‌ماند.

 

  • ۰ نظر
  • ۲۸ خرداد ۹۷ ، ۱۲:۰۹

هیچ‌وقت دلم با دنیای بیزنس و بیزنس‌من‌ها صاف نشد. حتی با اینکه از سمت اطرافیان با فرصت‌های خوب درآمدی در این دنیا روبه‌رو شدم وجدانم با این‌سبک مشاغل کنار نیامد. گویی قضاوت ناخودآگاهی در درونم دارم که این افراد به هرقیمتی حاضرند سود خود را در نظر بگیرند. تصور می‌کنم همین به هرقیمتی بودن، می‌تواند انسان را قدم‌قدم به مرز کروکور شدن پیش برد. همین‌قدر بی‌رحم. همین‌قدر خودخواهانه. همین‌قدر تابع قوانین جنگل زیستن حتی!

این قضاوت غیرمنصفانه‌ و حتی افراطی‌گونه من که در درجه اول قلب خودم را آزار می‌دهد یحتمل نتیجه‌ی این رفتار عجیب و غریب مردمی‌ست که هزاران نفر به شجاعت و وفاداری و مهمان‌نوازی در دنیا یاد می‌کنند، است. مردم شریفی که به‌خاطر منفعت خود به‌جای تلاش در ایجاد ثبات در بازار به ‌دنبال گرفتن ماهی از آب گل‌آلودند.

این روز‌ها حس می‌کنم بیش از اندازه مردم شهرم را نمی‌شناسم. حس می‌کنم چندماهی‌ست در غربت زندگی‌ می‌کنم. 

نقطه اوج حس غربتم در این شهر، دقیقا به روزی که دلار نوسانات عجیب کرد برمی‌گردد. تصادفا در یکی از مناطق مرفه شاهد صف مردم در یک صرافی‌ بودم و چنان با حسرت و غضب آن‌ها را نگاه می‌کردم که لحظه‌ای باور نمی‌کردم این مردم همان مردمی باشند که من در خیالم داشتم.. فقط لحظه‌ای به این فکر فرورفتم اگر روزی در این شهر قحطی و خشکسالی رویش را نشان دهد این مردم شریف چه بر سر این شهر خواهند آورد..

 

پ.ن: امیرالمومنین در خطبه ۱۹۳ یکی از صفات متقین را دوری از طمع می‌فرمایند:«...و تَحَرُّجاً عَن طَمَع».

  • ۰ نظر
  • ۱۷ ارديبهشت ۹۷ ، ۰۰:۳۵