پرتو

در عین نوسان در تکامل.از روزنه به پرتو، شاید روزی هم سپیده..

پرتو

در عین نوسان در تکامل.از روزنه به پرتو، شاید روزی هم سپیده..

سلام خوش آمدید

۱۰ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «دنیا» ثبت شده است

پیش از آن‌که واپسین نفس را برآرم
پیش از آن‌که پرده فرو افتد
پیش از پژمردن آخرین گل
برآنم که زندگی کنم
برآنم که عشق بورزم
برآنم که باشم
در این جهان ظلمانی
در این روزگار سرشار از فجایع
در این دنیای پر از کینه
نزد کسانی که نیازمند من‌اند
کسانی که نیازمند ایشانم
کسانی که ستایش انگیزند
تا دریابم
شگفتی کنم
بازشناسم
که‌ام؟
که می‌توانم باشم
که می‌خواهم باشم؟
تا روزها بی‌ثمر نماند
ساعت‌ها جان یابد
لحظه‌ها گران‌بار شود
هنگامی که می‌خندم
هنگامی که می‌گریم
هنگامی که لب فرو می‌بندم
در سفرم به سوی تو
به سوی خود
به سوی خدا
که راهی‌ست ناشناخته
پُر خار
ناهموار
راهی که باری در آن گام می‌گذارم
که قدم نهاده‌ام
و سر بازگشت ندارم
بی‌آن‌که دیده باشم شکوفایی گل‌ها را
بی‌آن‌که شنیده باشم خروش رودها را
بی‌آن‌که به شگفت درآیم از زیبایی حیات
اکنون مرگ می‌تواند فراز آید
اکنون می‌توانم به راه افتم
اکنون می‌توانم بگویم که زندگی کرده‌ام

 

مارگوت بیکل - ترجمه احمد شاملو

 

 

گرچه در عصرحاضر، کم نیستند کسانی که از «شعر» به عنوان «مشتی مُهمل» یاد می‌کنند، اما در دنیای ذهن من، شعر، به همان معنای ریشه‌ای خود، برخاسته از فهم و درک و شعوری است که لزومی هم بر مقفی و موزون بودنش نیست. مثلا کسی که شعر بالا را سراییده هرگز به عنوان یک «شاعر» در وطن خود شناخته شده نبوده. اما به دید من، عبارت به عبارت آن برخاسته از فهم و درک عمیق و دقیقی از زندگی‌ست. مثل همیشه من هم مثل سهراب معتقدم در دنیای اصیل ما، حتما شاعران وارثان آب و خرد و روشنی‌اند.

 

 

 

اگر مثل من در برهه‌ای از زندگی‌تون به هنر گرایش پیدا کرده باشید حتما با متد فضای منفی آشنایی دارید. جذابیت این متد در این نکته نهفته‌ست که شما زمانی به بهترین طراحی خودتون می‌رسید که تلاش کنید دقیقا همون چیزی رو ببنید که نمی‌بینید! یک مشت خطوط درهم و برهم ببینید که فاقد هرربط و معنایی به هم باشن. به عبارتی همون چیزی‌ که مغزتون تلاش می‌کنه ببینید رو نبینید. سختی ماجرا هم همین‌جاست. همین‌قدر آگاهانه، ناآگاهانه‌های نامطلوب رو دیدن و دنبال کردن! جالب این‌جاست وقتی نقاشی‌ای که با این متد کشیده می‌شه رو با نقاشی که با تمرکز روی اصل اشیا و دقت روی ماهیتشون می‌کشید رو مقایسه کنید، متوجه می‌شید مغزتون ناخواسته بخاطر تمرکز روی اصل، دچار خطا در رسم و دنبال کردن خطوط شده.

نویسنده خوش‌ذوق کتابی** که ازش این متد رو یاد گرفته بودم با این جمله تامل‌برانگیز مقدمه‌ش رو آغاز کرده بود:

«هیچ چیز واقعی‌تر از هیچ نیست!     -ساموئل بکت»

توی روزهای سیاه زندگیم همین نگاه برای من راهگشا بود. همون‌جایی که بیهوده وسط روزهای تلخ و سیاه زندگیم دست و پا می‌زدم معنی زندگی خودمو پیدا کنم و قصه خودم رو از بیرون ببینم و جواب سوال مهم چه چیزی توی زندگی من ارزش زیستن داره رو پیدا کنم. غافل از این‌که شاید درست‌ترین جواب توی همین حقیقت نهفته باشه که بدونیم هیچ‌چیز واقعی‌تر از هیچ نیست. شاید بقول سهراب باید در افسون گل سرخ شناور بشیم و همین خطوط بی‌معنی، بی‌ربط و بعضا سیاه زندگی رو دنبال کنیم تا یک‌روزی، یک‌جایی به درست‌ترین جواب ممکن خودمون برسیم.

 

پ.ن۱: کتابی که بهش اشاره شد این متد رو براساس آزمایشات و مقالات علمی با تمرکز بر نیم‌کره راست مغز پیشنهاد کرده بود. یکی از ادعای جالب این کتاب این بود که با این متد همه می‌تونن طراحی رو به صورت حرفه‌ای با تمرین ادامه بدن. حتی طراحی چهره که در بین عامه مردم به عنوان طراحی سخت و حرفه‌ای شناخته می‌شه. 

پ.ن۲: این نگرش توی فیلم بسیار زیبای cast away هم وجود داره. یکی از بهترین فیلم‌هایی که توی زندگیم دیدم و دوستش دارم و هراز چندگاهی دوس دارم برم یه تیکه‌هاییش رو ببینم.

 

 

***اسم کتاب هم «طراحی با سمت راست مغز- تالیف بتی ادواردز» هست که ترجمه اون بنا به دلایل متعدد خیلی خلاصه‌تر بود. 

 

  • ۱ نظر
  • ۱۲ شهریور ۰۰ ، ۱۴:۰۰

‌می‌آیم بنویسم که سال ۹۹ سخت‌ترین سال زندگی‌ام بود، یکباره یادم می‌افتد این جمله‌ی تکراری، یا بهتر بگویم این روضه‌ی تکراری، در آغاز سال معمولا به صورتمان کوبیده می‌شد. اما من، در وسط‌ترین روزهای سال اینجا ثبتش می‌کنم. نه این‌که ابتدای ۱۴۰۰ نمی‌دانستم چه سال عجیبی را طی کردم. نه این‌که ندانم برایم سالی بود که در آن رخت عزا را با رخت عزا به در کردم (با اندکی اغراق). بلکه سنگینی روز‌هایش به قدری بود که با پریدن از یک‌سال به سال دیگر، آن هم به فاصله‌ی یک روز این امکان را به من نمی‌داد که حتی به طور لفظی بگویم دلم گنجایش دگرگونی دارد و پرونده آن را در دلم هرچقدر تلخ، مختومه بدانم.

چند ماهی به خودم فرصت دادم که هرچه می‌توانم به دور از اکثریت آدم‌های زندگی‌ام سوگواری کنم. چرا که نه دیگر علاقه به شکایت دارم و نه حال خوبی پس از بیان گلایه‌ها حتی در قالب دردودل دارم. به خودم وعده دادم روزی که توانستم ظرف وجودم را در خلال این غم‌ها بزرگ‌تر کنم برای آدم‌های زندگی‌ام به جای شکایت، حکایت کنم. حکایت می‌کنم که دنیا هرچقدر ظالمانه باشد و شما هرچقدر خالصانه بخاطر باوری زندگی کنید، در نهایت کسی هست که ناظر است و حق مطلق. کسی هست که در تاریک‌ترین و ندیدنی‌ترین نقطه زندگی دست رحمتش را به سوی شما دراز می‌کند. نه آن‌که تصور کنم همچون فیلم‌های به آب‌بسته شده در بهترین شکل ممکن قصه‌ها پایان می‌یابند، اما به این باور رسیدم به این تلخی و این ستم و سیاهی هم پایان نمی‌یابد. حداقل زندگی به من این‌چنین آموخته..

حالا مهلتی که به خودم داده بودم رو به پایان است. گرچه هنوز زخم آن روزهای ظالمانه روی قلبم تازه و دردآلود است اما می‌دانم زمانی این درد التیام پیدا خواهد کرد که خودم دستانم را روی زانوان سست شده‌ام بگذارم و به توصیه توران خانم این غم را به کاری مهم تبدیلش کنم. چرا که خودش هم گفته بود:«ان الله لایغیر ما بقوم حتی یغیروا ما بانفسهم..». به قول عزیزی او از ده قدم، قرار است قدم مهم دهم را برایت بردارد. نه قدمش سهم توست..

 

 

امروز بعد از مدت‌ها اینجا می‌نویسم که به یاری صاحب این روز اولین قدم را برداشتم. دلم روشن است که روزهایی هم خواهند رسید که قدم‌های بعدی را هم بردارم و پس از عبور از رنج این روزها، این‌جا حکایت بنویسم. بنویسم که در دل آتش رفتیم و نسوختیم. بنویسم بالای دار رفتیم و زنده ماندیم. بنویسم از آدم‌ها. قصه‌ها. خاطره‌ها. اشک‌ها و لبخند‌ها. مردها و نامردها. ظالم‌ها و مظلوم‌ها..

  • ۰ نظر
  • ۰۷ مرداد ۰۰ ، ۲۰:۱۱