پرتو

در عین نوسان در تکامل.از روزنه به پرتو، شاید روزی هم سپیده..

پرتو

در عین نوسان در تکامل.از روزنه به پرتو، شاید روزی هم سپیده..

سلام خوش آمدید

۱۶ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «زندگی» ثبت شده است

می‌دونی زهره..؟

طبق معمول، وسط تولد یه نفر اون وسط پیدا شد و ازم پرسیدم چه حسی داری. دلم می‌خواست با شیطنت و مسخره‌بازی بگم: هیچ! ولی واقعا دو ساله که آخرین پیامت، یا دقیق‌تر بخوام بگم آخرین پیامی که به دوستات فرستادی و تبریک تولدم بود میاد جلوی چشمم.

اون روزی میاد جلوی چشمم که آخرین تولدت بود و منم بخاطر سفری که داشتم مجبور شدم از دور تولدی که برات گرفته بودیم رو دنبال کنم. یادمه با برقی توی چشمات از کلینیک و رویات واسه اونجا به بچه‌ها می‌گفتی.. ولی هیچ‌کس، حتی خودت، ذهنمون سمت این نرفت که این آخرین تولدیه که ما بودنت رو داریم جشن می‌گیریم و مسیر اون کلینیک قراره به سمتی بره که گره خیلی‌ها رو باز کنه.

زهره از وقتی رفتی کنار درد نبودنت پر می‌شم از حسای عجیب. انگار که هنوز باورم نمی‌شه اون وجود پر از عشق زیر یه خروار خاکه و هنوز هم خیلی جدی فکر می‌کنم ما بخاطر دغدغه‌هامون و دوری فاصله کیلومتری‌ای که ازهم داریم نمی‌تونیم کنارهم باشیم. یه وقتایی هم دلم می‌خواد برم کانتکتت رو سرچ کنم و بهت یه پیام بدم..

خیلی برام عجیبه که با همه این تجربه‌ها انقدر جدی به دنیای پر از احتمالات بها می‌دیم و براش تلاش می‌کنیم ولی انگار گاهی هم از قطعی‌ترین اتفاق زندگیمون غافل می‌شیم.

 

پ.ن: یه وقتایی خیلی سخته استفاده از کلمه‌ی «آخرین». انگار که با هربار نوشتنش تمام جونم بالا میاد..

  • ۰ نظر
  • ۳۱ خرداد ۰۳ ، ۱۳:۱۵

با عجله سوار ماشین می‌شم. فکر این‌که امروز قراره دوباره چه روز عجیبی رو تو شرکت بگذرونم میاد حالمو خراب کنه که گوشی رو برمی‌دارم تا یه چیزی بذارم بلکه این‌جوری حواسم رو پرت کرده باشم. نگاهم می‌افته به لیست بلندبالای پادکستای گوش نکرده. یه‌ذره بالا پایین می‌کنم، بلخره روی یکیشون متوقف می‌شم و صفحه رو نگه می‌دارم: مهربان‌ها جهنم سازند. درونم جرقه‌ای می‌خوره و شروع می‌کنم به گوش دادن..:

«.. خاک، آب و مواد لازمه رو به ریشه می‌ده،

ریشه، میوه رو به آدم می‌ده. میوه رو که به خاک نمی‌ده!

ولی انسانی که میوه رو می‌خوره فربه می‌شه، روز مرگ هم جسمش رو به خاک می‌ده. و این یه زنجیره‌ست..»

می‌رم توی فکر. گرچه  با این فضا بیگانه نیستم و گاهی هم کاملا داوطلبانه توی همین زنجیره بودم، اما خودم رو صادقانه بخوام زیر ذره‌بین بذارم، انگار یه جاهایی هم در پی یک مجموعه آسیب‌ها، شدم آدم دودوتا چارتایی که چه بسا با یک مشت گزاره منطقی رفتارم رو در اون لحظه هم تحسین می‌کردم. نمی‌دونم! شاید توی دنیای مالتی فاکتوریال خیلی فعل غلطی هم نباشه و اونقدرها هم جای سرزنش نداشته نباشه. اما چیزی که راجع بهش مطمئنم اینه که این من الان، اون نسخه‌ای از من نیست که دلم می‌خواست.

مثل خیلی وقتا ذهنم پر می‌شه از تناقض و درگیری. در کنار اینکه ذهنم مشغول گزاره دوستی می‌شه که می‌گفت: «اگر از باغی یه تن می‌شه میوه گرفت فقط چندکیلو برداشت کردی، بدون باختی»، همزمان درگیر پیدا کردن مرز ظرفیت خودم می‌شم که چقدر می‌تونم توی این میدون که از ثانیه‌ی بعدی خودم باخبر نیستم، خودم رو توی این چالش بذارم و به جای ثواب، کباب نشم!

 

 

پ.ن۱: اعتراف به ضعف‌ها و خطاها نیازمند جرات‌ورزیه. انگار اینجا ناخواسته زمین خاکی خوبی برای این تمرین شد.

پ.ن۲: این پادکست پر از نکات قابل تامل بود. جا داره بازهم گوش بدمش.

 

  • ۰ نظر
  • ۲۱ خرداد ۰۳ ، ۲۱:۳۱

توی دنیای غرغر و چک‌وچونه‌های بچه‌های دبیرستانی، یکی از جواب‌های پرتکرار معلمین به وقت پرسش‌های کلاسی (کتبی و شفاهی) این بود که: «بچه‌ها نگران نمره نباشید، این پرسش‌ها (شما از دید بچه دبیرستانی بخون امتحان) قطعا به نفع شماست. این‌ها نشانه‌هایی هستند برای آن‌ها که می‌اندیشند.»

توی این چندماه اخیر که با دقت بیشتری به روابط ارزشمندی که داشتم، بها می‌دم، بیشترین فکری که توی ذهنم می‌چرخه اینه که جای زهره توی همه‌ی این جمع‌ها خالیه. شاید قبل از فوتش اینقدر جای خالیش رو حس نمی‌کردم. حس نمی‌کردم چون هبچ‌وقت فکر نمی‌کردم اینقدر به معنای واقعی کلمه در حال جنگیدن با زندگیه و همیشه تصورم بود که مشغول به کاری هست که عمیقا باهاش خوشحاله. اما بعد از فوتش که خیلی از ابعاد برام روشن شده بود، شده بودم لبریز از درد و حسرت. دردی که دیگه واقعا نمی‌تونستی اینجا بگی :«فقط مرگه که علاج نداره..».

این روزا بعد از تجربه حس خوب هر دیداری که تازه می‌شه به این فکر می‌کنم که من یه باخت بزرگ دادم تا متوجه حضور چنین افرادی توی زندگیم باشم. گویا منم توی پرسش کلاسی‌ بدون آمادگی‌ای که زندگی ازم گرفت، مردود شدم و بهای سنگینی بابت این عدم توجه و آگاهی دادم.

 

 

پ.ن: دوستی می‌گفت دنیا یه وقتایی امتحا‌ن‌های تکراری از آدم می‌گیره. از همون‌جایی که رد شدی انقدر ازت امتحان می‌گیره تا قبول شی. امیدوارم توی امتحان بعدی بتونم بهتر عمل کنم و از این درد حسرت یه ذره خلاص بشم.