- ۰ نظر
- ۰۶ اسفند ۰۱ ، ۲۲:۰۰
جمشید اگه پاییز اینقدی که تو میگی خوبه، چرا ما هر سال روز اول پاییز دلمون خالی میشه؟ همه به این زردی و نارنجی نگاه میکنن حالشون جا میآد، چرا ما بلد نیستیم؟ چرا همه رفته بودناشون رُ میذارن برا پاییز؟ چرا پاییز هیشکی برنمیگرده؟ جمشید یه سیبیل نازک داره، سفید شده، خیــــلی ساله اینجاس، همهی پاییزای آسایشگاه رُ دیده. میگه: این درخت بزرگه نا نداره، وگرنه بهت میگفتم پادشاه فصلها یعنی چی. میگم: جمشید یادته هفهش ده سال پیشا، این زن و شوهر اتاق بغلیه رُ ؟ یارو سیبیل از بناگوش دررفته رُ میگم، واسه خودش هیبتی داشت قدیما، خوب باهم چسبیده بودن، آبان بود یا آذر، ماه آخر پاییز، که مدیریت قدیمی درُ با لگد شکست رفت توو، دید دست همُ گرفتن، تیکه و پاره، رفتن که رفتن. پاییز نبود؟ یه قلپ چای میخوره، میگه: آره یادمه. جمشید اون یارو که ته راهرو میشست، سرشُ میکرد تووحقوقبشر چی؟ همین وختا بود دیگه. بهش میگفتیم داداش حیف تو نیست؟ برو دنبال یه کار آبرومند. یه کلمه هم حرف نمیزد، هی فقط یواش میگفت: همینه آبرو. لاغر بود. اصن نفهمیدیم چرا آوردنش قاطی ما. یادته در حیاطُ زدن، رفتیم وا کردیم، کسی نبود. گذاشته بودنش پشت در، بیحقوق، با چشِ بسته، آبروشم دستش بود. پاییز بود بابا. جمشید پا میشه میره کنار پنجره، فک میکنه ما حالیمون نیست. هرسال همینه کارش. میگم: جمشید ما چرا تا این زرد و قرمزا رُ میبینیم بند دلمون پاره میشه؟ پس کدوم رنگا قراره حال ما رُ خوب کنن ما مرخص شیم بریم پی کارمون؟ اون یکی رُ یادته رشید بود؟ دستاشُ تکون میداد. با عینک و سر فرفری وسط راهرو میگفت: لبت کجاست که خاک چشم بهراه است. یهبارم خیال کردیم داره واسه دلبر میخونه، نزدیک بود سیراب شیردونش کنیم. چی شد اون؟ عشق صف نونوایی بود. هرچی از مدیریت پرسیدیم جواب سربالا داد. پاییز نبود؟ همین وختا بودا جونِ تو، که دیگه از نونوایی برنگشت، آخرم ورداشتن یه ورق کاغذ چسبوندن پشت شیشه، که خودسر شده، اشتباه شده باس ببخشین. آدم بهدلش چطوری حالی کنه که اشتباه شده..؟
پ.ن: اِلهى عَظُمَ الْبَلاءُ وَ بَرِحَ الْخَفآءُ وَ انْکَشَفَ الْغِطآءُ وَ انْقَطَعَ الرَّجآءُ...
از نظرم خیلی اهمیت ندارد چه تخصصی داریم. اما اهمیت دارد که با دریچه تخصصمان بتوانیم دنیا را زیباتر و بهتر ببینیم و با این اتفاق حال خودمان خوب باشد. این شاید همان حالتی باشد که روانشناسان آن را حالت غرقگی مینامند.
نشسته بودم پای صجبت یک سینیور پایتون دولوپری که پایتونیک کد زدنش از تمام وجوه زندگیش بیرون میزد. همان متخصص مطلوبی که حالش با خودش و غرقگیاش خوب بود. از چندمتر دورتر هم این آدم را میدیدی، تمام اعضا و جوارحش در سکوت، داد و بیداد میکردند تخصص این بزرگوار چیست. چقدر هم سر کیف میآیم ذوق و شعف اینجور آدمها را دیدن. دنیا را جوری میبینند که گاهی هوس میکنی عین تصاویر فیلم چارلی و کارخانه شکلات سازی، به فاصلهی یک قدم گذاشتن درون یک صفحه تلوزیون، وارد دنیای عجیب و غریبشان شوی و یک ناخنک به تمام اتفاقات خوشمزه دنیایشان بزنی و برگردی. همین افکار در سرم بود که خودش پیش قدم شد و یک قاب از همان دنیای زیبایش را به من هم هدیه داد. خیلی بیمقدمه صفحه ترمینال خود را باز کرد و zen of python را گذاشت روبه رویم. گفت:« این جملات را ببین. در نگاه اول که میخوانی شاید حس کنی پای یک جواد خیابانی در میان است، اما دنیا دنیا حکمت پشت این جملات خوابیده. حتی اگر کانتکس جملات را عوض کنی، در دنیای واقعی هم ریشه همه مشکلات، همین جملاتیست که به ظاهر مصداق :«از کرامات شیخ ما این است، شیره را خورد و گفت و شیرین است» باشد اما در باطن، مصداقهای کاربردیاش را که میبینی، به مرحله جامه دریدن و نعره زدن میرسی. مثلا نگاه کن این مورد را:
In the face of ambiguity, refuse the temptation to guess.
به نظرت اینهمه آدم که هرروز بخاطر سادهترین سوتفاهمها دچار مشکلات، چالشها، اختلافات.. میشوند، همین جمله حکیمانه دوای دردشان نیست؟!»
همینطور که با لبخندی از کیفور بودن از جهانبینی این شخص سرم را به نشانه تایید تکان میدادم، یک آن یاد همان اعتقاد همیشگیام افتادم که عمده مسائل ما از شدت ساده بودن، پیچیده شد. پیچیده شد چون در درجه اول انگار با خودمان صادق نبودیم. انگار نمیخواستیم باور کنیم ریشه بسیاری از مشکلات ما به همین سادگی بود که یک کودک بیاید داد بزند که جماعت! پادشاهتان پیرهنی به تن ندارد، چرا نمیبینید...؟