به خودم قول داده بودم که هر جا اثری از عشق باشد و توانی در وجودم باشد حداقل برای مدتی کوتاه آن را بپذیرم. همهچیز از روز اول راهنمایی شروع شد. قصههای خانم حدادیان. مدیر کل مجتمع. مجتمعی کلنگخوردهی عشق. انگار این روزها را دیده بود که برایمان سر کلاس از بازگشتمان حرف میزد. بعد از مدتی فراغت از تحصیل رسالتی از جنس عاشقی را روی دوشم میدیدم. گویی کسی در ناخودآگاهم زمزمه میکرد: «تو هنوز از جشن فارغالتحصیلی مدرسه حرفایی نگفته و کارهایی روی زمین مانده داری. »
با فراغت بال به مدرسه رفتم. انگار هر قدم را که تا دفتر مدیر میرفتم یک ورق از زندگیم که بخاطرش به مدرسه آمده بودم جلوی چشمانم زنده میشد. گفتگو با مدیر که شروع شد انگار نمیتوانستم حجم حرفهایی که باید میزدم را تحمل کنم.نفسهایم به شماره افتاده بودند. هر سوالی که مدیر میپرسید با مکثی طولانی پاسخ میدادم. بازهم از پاسخی که میدادم راضی نمیشدم چون حس میکردم این، همهی حجم حرفها و توصیههایی نیست که نفسهایم را بند آوردهاند.
جلسه تمام شد. در واقع از دید من تمام شده بود. ولی برای مدیر شروع شده بود. اکثرا چالش آدمها زمانی آغاز میشوند که آنچه لحظهای برای تو تمام میشود برای دیگری آغاز میشود. از چند روز بعد از گفتگو انگار داستانی جدید با کاراکترهای جدید با نفشهای متفاوت برایم آغاز شده بود. یک روزگار جدید با چاشنی تجربه زندگی با نوجوانانی که مانند عروسکهای ماتروشکا در درون خودت میدیدی و هر روز باید به آیندهای که یحتمل مشابه آینده توست فکر میکردی و مرحله به مرحله تمام آن کولهباری که با خودت حمل کرده بودی را به صاحبانش میدادی.
بعد از گذشت چندین ماه، چند روز قبل، پس از انجام وظایفهای متعدد که خود به کشف بعضی ابعاد پنهان شخصیتیم کمک کرده بود پی بردم. مانند زنی که ناغافل متوجه بارداری خودش میشود و انتظار آن را نداشته خود را در یک تجربه ناخواسته و مسولیت واگذار شده دیدم. مسولیت اخیری که به من واگذار شده بود معلمی بود! مسولیتی که هیچگاه آمادگی لازم را در خود نمیدیدم. تنها کاری که چند وقت پیش برایش برنامهریزی کرده بودم یک سیر مطالعاتی بود که به سبب هم قطارهایم که تعدادی مادر شده بودند و به بحث تربیت ورود کرده بودند، من نیز از سرکنجکاوی و چالشهایی که برایم ساخته بودند با آنها همراه شده بودم. اتفاقی که با توجه به نشانههایی از وسواس فکری که در ذهنم وجود داشت خیلی بعیدالوقوع در ذهنم دیده میشد! ورود به بحث تربیت! اما شد آنچه که ذهنم نمیخواست بشود! باید وارد کلاسهایی میشدم که روزگاری خودم واردش میشدم و آن زمان اولین نگاهم به هنگام ورود به کلاس به صندلیهای رو به تخته بود. اما دیگر صندلیم رو به بچه ها شده بود. کتاب و دفتر و قلمم تبدیل شده بود به تخته، و پچ پچهای با بغلدستیهایم تبدیل شده بود به خطابه و تعلیم. وبدتر از همه اینبار من بودم که باید بهجای تماشاچی نقش بازیگر را ایفا میکردم. از نظر من این سختترین نکتهی معلمیگریست. اینکه همه وجنات و سکنات تو در ذهن چندین دانشآموز در یک ساعت تماما ضبط میشود و به پروسه تشکیل شخصیت این نوجوانان ورود پیدا میکنی. اینکه کوچکترین رفتار تو میتواند عامل بزرگترین موفقیتها یا شکستهای آن افراد بشود. درست مثل زاویه که اختلاف مسیردو نیمخط در شروع خیلی محسوس نیست اما در ادامهی نیمخطها این فواصل خودنمایی میکنند. همهی اینها را میدانستم. با آگاهی این مسولیت را قبول نکرده بودم. انگار روزگارهای تلخی از زمان دانشآموزی خودم و نگاه نقادانه خودم جلوی چشمانم متصور میشدند و حس منفیم شدت گرفته بود. اما همانطور که اشاره کرده بودم گویا مدیر راه دیگری برای ساختن مغز پرآشوبم جز قبول من به این توفیق اجباری نمیدید.
بله. همانطور که مدیر پیشبینی میکرد این تنها حس من بود که مانند حبابهای کاذبی در ذهن من رشد کرده بودند. بعد این سه چهار جلسه، زندگیام روی دیگری پیدا کرد که همه را مدیون عشقی میدیدم که در قدم اول با خودم به مدرسه آورده بودم. به طرز باورنکردنی از دید خودم، توانستم به لطف الهی این صحنهی بازی را با متقاعدگری ایدهآلی که همیشه در ذهنم از یک معلم ایدهآل شکل داده بودم بازیگری نمایم. این تاکید من بر بازیگر بودن حکایت از این دارد که فاصله من تا خود ایدهآل و معلم ایدهآلم آنقدر زیاد است که تنها راه دسترسی به آن صحنهی بازیست. لذت این فرصت در این است که اگرچه آرزوهایم دستنیافتنیاند اما میتوان راهحلهای مقطعی برایشان بسازم که از حسرت آنها به افسردگی دچار نشوم. به هرحال این فرصت ناخواسته پر از داستانها و نقشهاییست که ذهن داستانسازم هم اکنون لذت همراهیش را به هر تجربهی بهتری از نظر اطرافیان ترجیح میدهد. از اینکه با نیت درست، خودم را در مسیرهایی قرار دادم که خیلی عقلانی دیده نمیشد به شدت حس رضایت میکنم. این جمله برایم حکم جمله کلیدی را دارد. فرمانروای انتخابهای حیاتی زندگیم. امیدوارم همانطور که تاکنون صاحبم در تمام روزهای سخت زندگیم یاریم کرد در باقی نیز به سابق باشد.
پ.ن۱: ای کاش میشد همهی آرزوهایم را روزی بازی کنم...
پ.ن۲: دعا میکنم همهی آدمها فرصتی را تجربه کنند که تا معنی «وجاهدوا فی الله حق جهاده» را حداقل در دایره تفسیر خودشان بچشند...