دکتر سر کلاس بعضی دانشجوها رو مسخره میکرد که طرف اومده یه روز مونده به سابمیت مقاله از من موضوع میخواد واسه شرکت تو کنفرانس. چون اعتقادش بود که مقاله باید پشتش هدفی باشه و پژوهشی. ناخواسته یاد این افتادم که کلاسهای انشا و نگارشی که گذروندیم چقدر مزخرف بودن. وقتی هیچ جوششی از درون شخص شکل نگرفته چطور بتونه دست به قلم بشه و بخواد از چیزی که شاید خودش هم درکی نداره بقیه رو همراه خودش کنه...
قسمت عمدهای از افکار این چندسال اخیر من شده همین فلسفهی کارهایی که میکنیم. اصلا، دقیقا به معنای واقعی کلمهی اصلا، خسته شدم از شنیدن جوابای «خب اینو که همه انجام میدن..» «خب نمیشه که اینو انجام نداد که!» و امثالهم، در سوالی که میپرسم :« فلانی چرا فلان کار رو میکنی.؟!..».(البته ممکن هست این سوالجواب کمی مستتر و هوشمندانهتر ظاهر بشن) خندهدارترین قسمت قضیه هم اونجاست که چقدر حس میکنیم موجودات عاقلی هستیم...!!!

یکی میگفت این رفتار مختص ایرانیجماعته. ولی بعدا این آزمایش رو خوندم فهمیدم همه ما انسانها مبتلاییم. اولا هم خود من..!
اینکه این خصلت ما آدمها از کجا نشئه میگیره شاید کمیش به اجتماعیبالطبع بودنمونه. و اگر این قضیه از ذات و فطرتمون ریشه بگیره حداقل با محاسبه دست و پا شکسته ذهن ناقص من اینجور درمیاد که اصلا کار راحتی نیست مبارزه و از بن درست کردن و شخم زدن همه رفتارهامون و یافتن چرایی هر کاری که انجام میدیم. گاها حتی فکر میکنم باید کل روز فقط بشینیم به تفکر و زندگی فیلسوفمآبانه دست و پا کنیم بلکه به نتیجهای برسیم که لزوما هم یک نتیجه نمیرسیم!!!
این که چاره چیه رو هنوز بهطور واحد نیافتم. حقیقتا هم سخته و من خسته!!
پ.ن: کشتی عقل فکندیم به دریای شراب، تا ببینیم چه از آب برون میآید... (بهقول چاره: صائبِ جان!)