پرتو

در عین نوسان در تکامل.از روزنه به پرتو، شاید روزی هم سپیده..

پرتو

در عین نوسان در تکامل.از روزنه به پرتو، شاید روزی هم سپیده..

سلام خوش آمدید

۳۵ مطلب با موضوع «فصل دوم» ثبت شده است

خوابم نمی‌بره. فردا روز سختیه. گوشیش رو جا گذاشت تنها رفت بیمارستان که فردا عمل بشه. دلم داداشمو می‌خواد. با پاهای سالم...

دلم روضه حضرت زینب می‌خواد..

ابوحمزه ثمالى مى‌‏گوید: به امام محمد باقر علیه‌السلام عرض کردم: اى فرزند پیامبر! آیا شما همه قائم نیستید و حق را به پا نمى‌‏دارید؟ پس چرا تنها ولى‌عصر را قائم مى‏‌خوانند؟

فرمود: «لما قتل جدى الحسین ضجت الملائکه بالبکاء و النحیب و قالوا الهنا اتصفح عمن قتل صفوتک و ابن صفوتک و خیرتک من خلقک؟ ... فاوحى الله الیهم قروا ملائکتى فوعزتى و جلالى لانتقمن منهم و لو بعد حین...ثم کشف لهم عن الائمة من ولد الحسین فسرت الملائکة بذلک وراوا احدهم قائما یصلى، فقال سبحانه: بهذا القائم انتقم منهم;
چون جدم حسین علیه السلام کشته شد، فرشتگان صدا به گریه و ناله بلند نموده و عرض کردند: پروردگارا! آیا قاتلان بهترین بندگانت، و زاده اشرف برگزیدگانت را به حال خود وا مى‌‏گذارى؟ خداوند به آنها وحى فرستاد: اى فرشتگان من! آرام گیرید. به عزت و جلالم سوگند، از آنان انتقام خواهم گرفت; هر چند بعد از گذشت زمان‏ها باشد. آن‏گاه پروردگار عالم پرده از جلو دیدگان آنان کنار زد و امامان از فرزندان امام حسین علیه‌السلام را یکى پس از دیگرى به آنها نشان داد. فرشتگان از این منظره، مسرور و شادمان گردیدند و دیدند که یکى از آن بزرگواران، ایستاده مشغول نماز است. خداوند فرمود: با این قائم (شخص ایستاده) از آنان (قاتلان حسین علیه السلام) انتقام خواهم گرفت‏».

دلائل الامامة، طبری، ص 239

 

می‌دانیم که خسته‌ایم. خسته از نبودنت. اما نمی‌خواهیم باور کنیم که همین خودمان حکم نبودنت را جاری کردیم..

ای کاش این دانستنها و ندانستن‌ها جابجا می‌شد. ای کاش این نامعادله به حکم دل جابجا می‌شد. ای کاش بودی و همه هست‌ها چونان که بایدند می‌شد..

امان از این کاش‌هایی که داغ حسرتش تا ابد روی پیشانی و دلمان می‌ماند..

 

 

 

 

 

مریم می‌گه: خوشحالم. چون پاییز اومده. می‌دونی چرا پاییز رو دوس دارم..؟ 

می‌گم: چرا؟‌ 

می‌گه: یادته باهم رفتیم کلاس محیا.. دلم خیلی تنگ شده.. واسه محیا، تو، ریحان، دوستات..

گفتم: آره منم!.. ولی راستشو بخوای تو دلیل دیگه‌ای داره که پاییزو دوس داری. آخه پاییز فصل عاشقاس..!

 - [می‌خنده!...] 

گفتم: ولی جدای از خوشحالی اومدن فصل نرگس و انار و بارون و خش خش برگا، خوشحالم که فصل جدید می‌آد. من هر تحولی رو دوس دارم. هر تکاملی.. می‌خواد فصل ریزش باشه، یا رویش. مهم اینه که ته‌ش جای خوبیه..

- [لبخند می‌زنه..]

 

 

 

پ.ن: هرچه تبر زدی مرا، زخم نشد، جوانه شد...

همیشه نگاه کودکان به زندگی را می‌پسندیدم. موجوداتی که به‌طور کاملا فطری لحظه‌ی حال را بیش از گذشته و آینده درک می‌کنند. نه چنان با گذشته زندگی می‌کنند که در آن دفن شوند و نه ‌چنان با آینده خو می‌گیرند که عدم آن را فراموش کنند.. در یک کلام، «نقد زندگی کردن»‌ را خوب بلدند. 

همین می‌شود که از ته دل می‌خندند، لبخند همه را باور می‌کنند. قهرهایشان به ساعت نمی‌کشند. هر چه دارند می‌خورند چون غم فردا ندارند. با خاک بازی می‌کنند چون غرور ندارند...

 

گاه فکر می‌کنم همین تغییرات به‌ظاهر ساده از کودکی تا بلوغ عقلی کافی‌ست تا به زندگی گلایه کنم که از من انسان چه خواستی که حاضر شدم این سلامت کودکانه‌ام را هزینه‌ی خواسته‌ات کنم..؟!

بدبختی ما همان‌جا بود که نگاهمان به تابلوی «جنس فروخته شده تعویض نمی‌شود» ات نبود... یا شاید هم بود، اما تو انقدر فروشنده‌ی زیرکی بودی که چشم‌و گوش‌مان را خوب پر کردی از اجناس پوشالی‌ت. کیسه‌هایمان را با خیال‌های پوچ و رویاهای دور‌ و دراز و طمع پر کردی و به خیال خودمان معامله بزرگی را برده بودیم...

 

ای کاش کمی کودکانه‌تر به زندگی نگاه می‌کردیم.

ای کاش کمی باهم کودکانه دنیا را به‌سر می‌کردیم.

نه این‌چنین دنیا را آوار برسرهم...!

 

پرتو
طبقه بندی موضوعی