پرتو

در عین نوسان در تکامل.از روزنه به پرتو، شاید روزی هم سپیده..

پرتو

در عین نوسان در تکامل.از روزنه به پرتو، شاید روزی هم سپیده..

سلام خوش آمدید

۱۶ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «زندگی» ثبت شده است

اگر مثل من در برهه‌ای از زندگی‌تون به هنر گرایش پیدا کرده باشید حتما با متد فضای منفی آشنایی دارید. جذابیت این متد در این نکته نهفته‌ست که شما زمانی به بهترین طراحی خودتون می‌رسید که تلاش کنید دقیقا همون چیزی رو ببنید که نمی‌بینید! یک مشت خطوط درهم و برهم ببینید که فاقد هرربط و معنایی به هم باشن. به عبارتی همون چیزی‌ که مغزتون تلاش می‌کنه ببینید رو نبینید. سختی ماجرا هم همین‌جاست. همین‌قدر آگاهانه، ناآگاهانه‌های نامطلوب رو دیدن و دنبال کردن! جالب این‌جاست وقتی نقاشی‌ای که با این متد کشیده می‌شه رو با نقاشی که با تمرکز روی اصل اشیا و دقت روی ماهیتشون می‌کشید رو مقایسه کنید، متوجه می‌شید مغزتون ناخواسته بخاطر تمرکز روی اصل، دچار خطا در رسم و دنبال کردن خطوط شده.

نویسنده خوش‌ذوق کتابی** که ازش این متد رو یاد گرفته بودم با این جمله تامل‌برانگیز مقدمه‌ش رو آغاز کرده بود:

«هیچ چیز واقعی‌تر از هیچ نیست!     -ساموئل بکت»

توی روزهای سیاه زندگیم همین نگاه برای من راهگشا بود. همون‌جایی که بیهوده وسط روزهای تلخ و سیاه زندگیم دست و پا می‌زدم معنی زندگی خودمو پیدا کنم و قصه خودم رو از بیرون ببینم و جواب سوال مهم چه چیزی توی زندگی من ارزش زیستن داره رو پیدا کنم. غافل از این‌که شاید درست‌ترین جواب توی همین حقیقت نهفته باشه که بدونیم هیچ‌چیز واقعی‌تر از هیچ نیست. شاید بقول سهراب باید در افسون گل سرخ شناور بشیم و همین خطوط بی‌معنی، بی‌ربط و بعضا سیاه زندگی رو دنبال کنیم تا یک‌روزی، یک‌جایی به درست‌ترین جواب ممکن خودمون برسیم.

 

پ.ن۱: کتابی که بهش اشاره شد این متد رو براساس آزمایشات و مقالات علمی با تمرکز بر نیم‌کره راست مغز پیشنهاد کرده بود. یکی از ادعای جالب این کتاب این بود که با این متد همه می‌تونن طراحی رو به صورت حرفه‌ای با تمرین ادامه بدن. حتی طراحی چهره که در بین عامه مردم به عنوان طراحی سخت و حرفه‌ای شناخته می‌شه. 

پ.ن۲: این نگرش توی فیلم بسیار زیبای cast away هم وجود داره. یکی از بهترین فیلم‌هایی که توی زندگیم دیدم و دوستش دارم و هراز چندگاهی دوس دارم برم یه تیکه‌هاییش رو ببینم.

 

 

***اسم کتاب هم «طراحی با سمت راست مغز- تالیف بتی ادواردز» هست که ترجمه اون بنا به دلایل متعدد خیلی خلاصه‌تر بود. 

 

  • ۱ نظر
  • ۱۲ شهریور ۰۰ ، ۱۴:۰۰

‌می‌آیم بنویسم که سال ۹۹ سخت‌ترین سال زندگی‌ام بود، یکباره یادم می‌افتد این جمله‌ی تکراری، یا بهتر بگویم این روضه‌ی تکراری، در آغاز سال معمولا به صورتمان کوبیده می‌شد. اما من، در وسط‌ترین روزهای سال اینجا ثبتش می‌کنم. نه این‌که ابتدای ۱۴۰۰ نمی‌دانستم چه سال عجیبی را طی کردم. نه این‌که ندانم برایم سالی بود که در آن رخت عزا را با رخت عزا به در کردم (با اندکی اغراق). بلکه سنگینی روز‌هایش به قدری بود که با پریدن از یک‌سال به سال دیگر، آن هم به فاصله‌ی یک روز این امکان را به من نمی‌داد که حتی به طور لفظی بگویم دلم گنجایش دگرگونی دارد و پرونده آن را در دلم هرچقدر تلخ، مختومه بدانم.

چند ماهی به خودم فرصت دادم که هرچه می‌توانم به دور از اکثریت آدم‌های زندگی‌ام سوگواری کنم. چرا که نه دیگر علاقه به شکایت دارم و نه حال خوبی پس از بیان گلایه‌ها حتی در قالب دردودل دارم. به خودم وعده دادم روزی که توانستم ظرف وجودم را در خلال این غم‌ها بزرگ‌تر کنم برای آدم‌های زندگی‌ام به جای شکایت، حکایت کنم. حکایت می‌کنم که دنیا هرچقدر ظالمانه باشد و شما هرچقدر خالصانه بخاطر باوری زندگی کنید، در نهایت کسی هست که ناظر است و حق مطلق. کسی هست که در تاریک‌ترین و ندیدنی‌ترین نقطه زندگی دست رحمتش را به سوی شما دراز می‌کند. نه آن‌که تصور کنم همچون فیلم‌های به آب‌بسته شده در بهترین شکل ممکن قصه‌ها پایان می‌یابند، اما به این باور رسیدم به این تلخی و این ستم و سیاهی هم پایان نمی‌یابد. حداقل زندگی به من این‌چنین آموخته..

حالا مهلتی که به خودم داده بودم رو به پایان است. گرچه هنوز زخم آن روزهای ظالمانه روی قلبم تازه و دردآلود است اما می‌دانم زمانی این درد التیام پیدا خواهد کرد که خودم دستانم را روی زانوان سست شده‌ام بگذارم و به توصیه توران خانم این غم را به کاری مهم تبدیلش کنم. چرا که خودش هم گفته بود:«ان الله لایغیر ما بقوم حتی یغیروا ما بانفسهم..». به قول عزیزی او از ده قدم، قرار است قدم مهم دهم را برایت بردارد. نه قدمش سهم توست..

 

 

امروز بعد از مدت‌ها اینجا می‌نویسم که به یاری صاحب این روز اولین قدم را برداشتم. دلم روشن است که روزهایی هم خواهند رسید که قدم‌های بعدی را هم بردارم و پس از عبور از رنج این روزها، این‌جا حکایت بنویسم. بنویسم که در دل آتش رفتیم و نسوختیم. بنویسم بالای دار رفتیم و زنده ماندیم. بنویسم از آدم‌ها. قصه‌ها. خاطره‌ها. اشک‌ها و لبخند‌ها. مردها و نامردها. ظالم‌ها و مظلوم‌ها..

  • ۰ نظر
  • ۰۷ مرداد ۰۰ ، ۲۰:۱۱

وسط ِهمین خندیدن‌های ریز به فیلم آموزشی چگونگی آرایش با ماسک در این روزها، وسطِ غمِ حالِ بدِ متخصصی که در شرایط حاد تنفسی، ماندن در خانه را برای خالی ماندن تختی برای مردم ترجیح می‌دهد، وسط ِهمین دلهره‌ی سلامتی هفتاد و دو ملت آشنا و غریبه، وسطِ همین روزهای چشم‌دوخته شده به یک «یُسر» فراگیر، در پس این روزهایی که «عُسر» فراگیر بود، اصلا وسطِ همین هاگیرواگیر (مخصوصا واگیرش!)، چشمانم را می‌بندم و دلم را خوش می‌کنم به لبخندی که در روزگاری نه خیلی دور، پس از همان روزهای تاریک، بر لبان خواهرم جاری شد. لبخندی که با دیدنش روزنه‌ی کوچک قلبم جان می‌گیرد و شعر سهراب بر دلم جاری می‌کند: 

 

...

من در این آبادی پی چیزی می‌گشتم

پی خوابی شاید

پی نوری، پی ریگی، پی لبخندی

...

زندگی خالی نیست

مهربانی هست سیب هست ایمان هست

آری

تا شقایق هست زندگی باید کرد

...

 

دلم را خوش می‌کنم به همین روزنه‌های گذران در نوسان. آرام که می‌شوم، هوس می‌کنم که دست‌های کوچکم را باز به سوی دعا دراز کنم. دعا کنم برای حال خوش کشور غم‌آلودم. دعا کنم برای سر زدن صبح امید در دل ما جوانک‌های اندکی تراشیده و خراشیده‌ی خسته‌دل. دعا کنم که نور اگر از این خانه رفت هم، خیلی دور نشود.. 

 

  • ۰ نظر
  • ۰۳ فروردين ۹۹ ، ۲۰:۱۲