پرتو

در عین نوسان در تکامل.از روزنه به پرتو، شاید روزی هم سپیده..

۲۶ مطلب با موضوع «فصل سوم» ثبت شده است

لال‌مونی

یه مدت می‌شه میام پنل رو باز می‌کنم یه مطلب جدید بذارم، تمام سیر مطلبی که می‌خوام راجع بهش بنویسم توی ذهنم میاد، دو خط می‌نویسم، بلافاصله تا برمی‌گردم اون دو تا خط رو اصلاح کنم آخرش تو دلم می‌گم: خب کی چی اصلا؟ چه را و چرا؟... چند ثانیه مکث می‌کنم و دکمه انصراف رو می‌زنم و تمام.

حتی به این هم فکر نمی‌کنم شاید این نوشته‌ها به درد دفترچه‌م بخورن. یا حتی پیش‌نویس‌اش رو ذخیره کنم برای بعداهایی مثل همین لحظه.

برمی‌گردم تمام مطلب‌های قدیمی‌م رو می‌خونم، با یه حالت افسوس که چرا واقعا این مطالب رو این‌جا نوشتم نگاهشون می‌کنم. متوجه می‌شم چقدر افکار و عقایدم در طی این سال‌ها پوست انداخته و رنگشون تغییر کرده. یا حتی اگر تغییر نکرده چرا انقدر بی‌پروا اینجا نوشتمشون.  

با تمام این اوصاف تلاشی برای از بین بردنشون نمی‌کنم. حتی اگر قضاوت خواننده باعث دل‌شکستگی بیشترم بشه. چون معتقدم این سیر رشد و گذشته من بوده و جز لاینفک زندگی من هم خواهم بود.

شاید دلیل این‌که تا الان هم دکمه انصراف رو نزدم این باشه که بخوام این فصل رو بدون داشتن هیچ دست‌آورد ملموس و بدون هیچ داستان عجیب و غریبی تموم کنم. 

 

پایانی بدون انتظار آغاز یک فصل داستانی.

پایانی معمولی.

پایانی فقط برای پایان.

 

پ.ن: ای عمر! چیستی که به‌هرحال عاقبت، جز حسرت گذشته در آینده‌ی تو نیست.. 

پ.پ.ن: میان تمام رفتن‌ها، سلام بر تو حضرت پاییز، سلام!

 

۰ نظر

مه‌سا سادات

ترمای اول بود. روی پله‌های جلوی سایت دخترا نشسته بودیم. یهو برگشتم به مهسای آبادیان نگاه کردم گفتم چقد اسمت با مسمّی‌ست! یهو همو برگشتن به حالت عجیبی نگام کردن گفتن: باز دوباره شاعر شدی سپیده..!

الان فهمیدم هر مه‌سایی که من می‌شناسم اسمش کاملا با مسمّی‌ست. مخصوصا همین مه‌سا سادات مولود. 

ترم‌های اول تصویری که ازش داشتم یک دختر باانگیزه و خانواده‌دوستی بود که با لهجه‌ی شیرینی که گاها به ماهم قرض می‌داد از تجربه‌های جدیدش از زندگی خوابگاهی برامون می‌گفت. تجربیات تلخ و شیرین. خوب و بد. از دلتنگی‌هاش. مشکلات خوابگاه. حراست. هم‌اتاقی. شب یلدا. کاملا درهم. یه‌جورایی ماهم با خاطراتش عجین شده بودیم. چند روز پیش هم که عکس از خوابگاه گذاشته بود ما تهرانی‌هام بغضمون گرفته بود از دیدن عکسا. 

 

اون‌چیزی که از همون اول توجه من رو به مه‌سا جلب می‌کرد صداقت و شفافیت وجودش بود. عین شیشه زلال. هر چقدر زمان بیشتر گذشت بیشتر این ویژگی بارزش رو توی اتفاقات جورواجور حس کردم.  و بعد از این چندسال حس می‌کنم از معدود افراد دوران لیسانسم محسوب می‌شه که واژه دوست رو عمیقا لایق می‌دونم براش. 

 

هروقت بهم می‌گفت من عاشق معلمی‌م می‌خواستم بهش بگم هستی اما خبر نداری. معلم خیلی از بچه‌هایی که می‌شناسنت و به‌ وجودت افتخار می‌کنن...

 

امیدوارم مسیری که انتخاب کرده و براش جنگیده و عمیقا هم دوسش داره رو با موفقیت طی کنه و ماهم همیشه توی آسمونمون از درخشیدن ماهمون لذت ببریم...

 

پ.ن: تولدت مبارک مه‌سای عزیز. خیلی خوب کردی اومدی به این دنیا. چون واقعا تلاشتو برای قشنگ‌کردنش می‌کنی...

 

۱ نظر

پاییز فصل آخر سال است

«دستمال من زیر درخت آلبالو گم شده‌.» گم شدن. گم کردن. چرا از بچگی گم کردن را قبل از پیدا کردن یادمان دادند؟

شاید برای همین است که هر روز، تکه‌به‌تکه، چیزهایی از زندگی‌مان گم می‌کنیم که دیگر هیچ‌وقت پیدا نمی‌شوند.

گم‌شان می‌کنیم و زندگی‌مان هر روز خالی و خالی‌تر می‌شود تا دیگر جز یک مشت خاطره‌ی خاک گرفته از گم‌کرده‌ها، چیزی در آن باقی نمی‌ماند.

 

۰ نظر