پرتو

در عین نوسان در تکامل.از روزنه به پرتو، شاید روزی هم سپیده..

۳ مطلب در خرداد ۱۳۹۵ ثبت شده است

دوست‌داشتنی‌ترین‌های کره خاکی

چندی پیش، مقاله‌ای در مجله تایم منتشر شد که نویسنده‌اش ادعا می‌کرد آنچه «مطالعه عمیق» نامیده می‌شود به زودی از بین خواهد رفت، چرا که میزان مطالعه عمیق میان آدم‌ها کمتر شده و این روزها دیگر آدم‌ها سرسری کتاب می‌خوانند و با وجود مطالب خلاصه شده اینترنتی تعداد خواننده کتاب‌ها روزبه‌روز تقلیل پیدا می‌کند.

نکته وحشتناک ماجرا این‌جاست که مطالعات ثابت کرده، کتاب‌خوان‌ها در قیاس با افراد عادی آدم‌های خوب‌ترو باهوش‌تری هستند و شاید تنها آدم‌هایی روی این کره خاکی باشند که ارزش عاشق شدن را داشته باشند.

 

بر اساس مطالعاتی که روان‌شناسان در سال‌های ۲۰۰۶ و ۲۰۰۹ انجام داده‌اند، کسانی که رمان می‌خوانند میان انسان‌ها بیشترین قدرت همدلی با دیگران را دارند و قابلیتی دارند که با عنوان «‌تئوری ذهن» که در کنار آنچه خود به آن اعتقاد دارند، می‌توانند عقاید، نظر و علائق دیگری را مدنظر قرار دهند و درباره آن قضاوت کنند.

 

آن‌ها می‌توانند بدون این‌که عقاید دیگران را رد کنند یا از عقیده خودشان دست بردارند، از شنیدن عقاید دیگران لذت ببرند.

 

تعجبی هم ندارد که کتاب‌خوان‌ها آدم‌های بهتری باشند. کتاب‌خواندن تجربه کردن زندگی دیگران با چشم غیرواقعی است. یاد گرفتن این نکته که چه‌طور بدون این‌که خودت در ماجرایی دخیل باشی، بتوانی دنیا را در چارچوب دیگری ببینی.

 

کتاب‌خوان‌ها به روح هزاران آدم و خردجمعی همه این ‌آدم‌ها دسترسی دارند. آن‌ها چیز‌هایی دیده‌اند که غیر کتاب‌خوان‌ها امکان ندارد از آن سردربیاورند و مرگ انسان‌هایی را تجربه کرده‌اند که شما هرگز آن‌ها را نمی‌شناسید.

 

آن‌ها یاد گرفته‌اند که زن بودن چیست و مرد بودن یعنی چه. فهمیده‌اند تماشای رنج دیگران یعنی چه. کتاب‌خوان‌ها بسیار از سن‌شان عاقل‌ترند.

 

تحقیق دیگری در سال ۲۰۱۰ ثابت کرده که هرچقدر بیشتر برای کودکان کتاب بخوانیم «تئوری ذهن» در آن‌ها قوی‌تر می‌شود. و در نهایت باعث می‌شود این بچه‌ها واقعا عاقل‌تر شوند، با محیط‌شان بیشتر انطباق پیدا کنند و قدرت درک‌شان بالاتر رود.

 

تجربه‌های قهرمان‌های داستان‌ها تبدیل به تجربه‌های خود خواننده‌ها می‌شود. هر درد و رنجی که شخصیت داستان می‌کشد، تبدیل به باری می‌شود که خواننده باید تحمل کند. خواننده‌های کتاب‌ها هزاران بار زندگی می‌کنندو از هر کدام از این تجربه‌ها چیزی یاد می‌گیرند.

 

اگر دنبال کسی هستید که شما را تکمیل کند و فضای خالی قلب‌تان را پرکند، می‌توانید این کتاب‌خوان‌ها را در کافی‌شاپ‌ها، پارک‌ها و مترو‌ها پیدا کنید. چند دقیقه که صحبت کنید، آن‌ها را به‌جا خواهید آورد.

 

آن‌ها در مسج‌هایشان انگار برایتان شعر می‌نویسند. صرفا به سوالات‌تان جواب نمی‌دهند یا بیانیه صادر نمی‌کنند، بلکه با عمیق‌ترین فکرها و تئوری‌ها پاسخ شما را می‌دهند. شما را با دانش بالای کلمات و ایده‌هایشان مسحور خواهند کرد.

 

تحقیقات دیگری در برکلی نشان داده، کتاب خواندن برای کودکان باعث می‌شود ‌آن‌ها کلماتی یاد بگیرند که هرگز در مدرسه به آن‌ها یاد نمی‌دهند.

 

به خودتان لطف کنید و با کسی قرار بگذارید که می‌داند چطور از زبان‌ش استفاده کند.

 

آدم‌ها فقط یاید عاشق کسی شوند که بتوانند روح‌شان را ببینند. این آدم باید کسی باشد که در روح شما نفوذ می‌کند و به بخش‌هایی از روح شما دسترسی پیدا می‌کند که هیچ‌کس دیگر قبلا کشف‌ش نکرده است.

 

بهترین کاری که خواندن داستان‌ها با آدم‌ها می‌کنند این است که کامل نبودن شخصیت‌ها باعث می‌شود که ذهن شما سعی کند که از ذهن دیگران سردربیاورد. این‌جور آدم‌ها توانایی همدلی پیدا می‌کنند. ممکن است همیشه با شما موافق نباشند، اما سعی می‌کنند ماجراها را از زاویه دید شما ببینند.

 

باهوش بودن همیشه خوشایند نیست، اما عاقل بودن آدم‌ها تحریک می‌کند. همیشه مقاومت در برابر آدم‌هایی که می‌شود ازشان چیزی یاد گرفت کمی سخت است. عاشق یک آدم کتاب‌خوان شدن نه تنها کیفیت یک گفتگو را بالا می‌برد، بلکه باعث می‌شود سطح گفتگو بالا برود.

 

بر اساس تحقیقات، کتاب‌خوان‌ها به دلیل دایره وسیع واژگان‌شان و مهارت‌های حافظه، آدم‌های باهوش‌تری هستند. ذهن‌ آن‌ها در قیاس با آدمی معمولی که کتاب می‌خواند توانایی درک بالاتری دارد و راحت‌تر و به شکل موثرتری می‌توانند با دیگران ارتباط برقرار کنند.

 

قرار و مدار گذاشتن با آدم اهل کتاب به قرار گذاشتن با هزاران نفر می‌ماند. انگار که تجربه‌ای را که او با خواندن زندگی همه این آدم‌ها به دست آورده در اختیار شما قرار دهد، انگار با یک کاشف قرار گذاشته باشید. 

 

اگر با کسی قرار بگذارید که کتاب می‌خواند، یعنی می‌توانید هزاران بار زندگی کنید.

 

 

۰ نظر

من از فاصله‌ها بیزارم!

فکر رفتن زینب شده کابوس شبام. جدیدا وقتی می‌بینمش بیشتر از همیشه ساکت می‌شم و فقط نگاش می‌کنم. انگار هیچ چیز آرومم نمی‌کنه. تازگیا هم که از نگاهم عذابم رو فهمیده و سعی می‌کنه منو بخندونه از دستش فرار می‌کنم. یادمه تو دوران دبستان هم یه بار دیگه اینجور شده بودم. انقدر طاقت نیاوردم که با هزارتا بهانه خودم زودتر از دوستم ازون مدرسه رفتم که رفتن و نبودنش رو نبینم. 

نمی‌خوام اون روز لعنتی برسه که رفتنش رو ببینم...

 

 

 

 

پ.ن: اینجا به جز دوری تو چیزی به من نزدیک نیست...

۱ نظر

آیا هست؟!

دلم می‌خواست کسی باشد

که مرا "بلد" باشد.

بلد بودن مهم‌تر از عاشق بودن

یا حتی دوست‌داشتن است.

کسی که تو را "بلد" باشد

با تمام پستی بلندی‌هایت کنار می‌آید

 می‌داند کی سکوت کند

 کی دزدکی نگاهت کند

کی سرت داد بزند

و کی در اوج عصبانیت

 محکم در آغوشت بگیرد

کاش کسی باشد

که مرا "بلد" باشد.

 

"ارمغان مهدیقلی"

 

پ.ن: حقیقتا با این دست به ردی که من دارم اگه داشته باشه هم دمشو می‌ذاره رو کولش می‌ره. فلذا هیچ انتظاری از خودم ندارم :)))

 
۰ نظر