یادش بخیر.. 

در برنامه کردان چندسال پیش، اولین بار بود که با بازی استوژیت روبه‌رو می‌شدم و به درجه‌ای از عرفان در این بازی رسیدم که در هیچ بازی فکری نرسیده بودم..! 
از آن‌روز نگاه من به هنر و دیدگاه عامه نسبت به آن پر از رمز و راز شده بود. تا قبل از آن انقدر مرموز به یک اثر هنری و تحلیل هر فرد از آن نگاه نکرده بودم.
این چندروز اخیر اتفاقی افتاد بس باورنکردنی، که من را به همان شب به یادماندنی برد. 
جریانی خیلی طبیعی که روزی هزاربار آدم‌ها در شبکه‌های اجتماعی انجام می‌شد و من هم انجام دادم! 
 
تعویض عکس پروفایل تلگرام!‌ به همین مسخره‌گی! 
و به همین مسخره‌ترترش بازتاب‌های مختلف از سمت دوستان و آشنایان و حتی شاهد تماس تلفنی عجیبی بودم!
 
تحلیل‌ها و ابراز نگرانی‌های دوستان را می‌خواندم و فقط لبخند می‌زدم. و از آن‌جا که دیگر مثل سیب‌زمینی نسبت به هر قضاوتی سر شده‌‌ام همچنان سر شدنم را ادامه خواهم داد و سکوتم را نخواهم شکست. 
 
شاید هم البته روزی این سکوت شکست. شاید هم جایی شکست.. 
شاید هم هیچ‌کجا. شاید هم هیچ‌وقت!
نمی‌دانم!
 
اما عجیب این چندروز من حال‌وهوای آن شب به‌یادماندنی را تجربه کردم...
 
 
 
 
پ.ن به‌جا: حضرت بزرگوار شفیعی کدکنی در این لحظات می‌فرمایند: تو کز خاموشی‌ام فهمی نداری، چه خواهی فهم کردن از کلامم؟!
 
یک پ.ن بی‌رحمانه‌طور: بنده ،عجیب، هیچ مسئولیتی در قبال قضاوت‌های دیگران نسبت به خودم حس نمی‌کنم. حتی در مورد همین متن! 
 
پ.ن اندکی لطیف: هنر، همین مرموز بودن و برداشت آزاد داشتنش مرا درگیر می‌کند...
 
پ.ن نهایی: اصغر فرهادی درونم به طرز عجیبی شکفته. حس خرسندی عجیبی بر من مستولی شده ^-^