توی دنیای غرغر و چکوچونههای بچههای دبیرستانی، یکی از جوابهای پرتکرار معلمین به وقت پرسشهای کلاسی (کتبی و شفاهی) این بود که: «بچهها نگران نمره نباشید، این پرسشها (شما از دید بچه دبیرستانی بخون امتحان) قطعا به نفع شماست. اینها نشانههایی هستند برای آنها که میاندیشند.»
توی این چندماه اخیر که با دقت بیشتری به روابط ارزشمندی که داشتم، بها میدم، بیشترین فکری که توی ذهنم میچرخه اینه که جای زهره توی همهی این جمعها خالیه. شاید قبل از فوتش اینقدر جای خالیش رو حس نمیکردم. حس نمیکردم چون هبچوقت فکر نمیکردم اینقدر به معنای واقعی کلمه در حال جنگیدن با زندگیه و همیشه تصورم بود که مشغول به کاری هست که عمیقا باهاش خوشحاله. اما بعد از فوتش که خیلی از ابعاد برام روشن شده بود، شده بودم لبریز از درد و حسرت. دردی که دیگه واقعا نمیتونستی اینجا بگی :«فقط مرگه که علاج نداره..».
این روزا بعد از تجربه حس خوب هر دیداری که تازه میشه به این فکر میکنم که من یه باخت بزرگ دادم تا متوجه حضور چنین افرادی توی زندگیم باشم. گویا منم توی پرسش کلاسی بدون آمادگیای که زندگی ازم گرفت، مردود شدم و بهای سنگینی بابت این عدم توجه و آگاهی دادم.
پ.ن: دوستی میگفت دنیا یه وقتایی امتحانهای تکراری از آدم میگیره. از همونجایی که رد شدی انقدر ازت امتحان میگیره تا قبول شی. امیدوارم توی امتحان بعدی بتونم بهتر عمل کنم و از این درد حسرت یه ذره خلاص بشم.